chapter 24(part 1)

341 58 2
                                    

هفته پیش پدرم بالاخره برام ماشین خرید
خب وقتی میگم ماشین منظورم یه ماشین نو با رنگ مشکی متالیک و لاستیک های براق نیست
نه ، اون فقط یه وانت دست دوم رنگ و رو رفته با کلی جای تصادف روی بدنش بود اما برای من همونم عالیه
خب همه ادمای موفق و پولدار که از اول وضعشون اون نبوده ، اونا هم از یه جایی شروع کردن
اما حقیقتش من ترجيح میدم با موتورم به مدرسه برم تا با اون قراضه

امروز روز اخر مدرسه بود و منو کارا قرار گذاشتیم که بیشتر تابستون رو با هم بگذرونیم و فقط خوش بگذرونیم و بیخیال همه چیز بشیم
اون بهم حس خوبی میده...
دوسش دارم...
اما نمیدونم ...
نمیدونم چی رو دوست دارم ، حسی که بهم میده یا خودش رو؟!
اگه خودش رو دوس داشته باشم چی ؟
زندگیم دوباره عادی میشه؟
میشه؟؟؟
میشه زندگی اون هم عادی بشه؟؟؟
دوستم داره؟؟
نه ، اون زین رو دوست داره...

نمیدونم...
هیچی نميدونم....

جالبه ، این اصلا تابستونی نبود که من اول سال برای خودم پیش بینی کردم!
من فکر میکردم تمام این زمانو با آنا میریم و تمام شهر های بزرگ اطراف نیویورک رو میگردیم
فکر میکردم با هم میریم ساحل و افتاب میگیریم و کلی توی آب دیوونه بازی درمیاریم
اما این اتفاق هیچوقت نمیوفته
اون فقط یه خیال پوچ بود
یه رویای زیبا که با رفتن آنا تبدیل به کابوس شد
چرا باید میرفت؟؟
چرا شکستم؟؟

امروز اینارو به کارا گفتم ، بهش گفتم میخواستم با آنا تابستون رو سر کنم و اون چیزی گفت که دوست داشتم بشنوم...

One-way Road (H.S)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang