chapter 41

340 49 4
                                    

من کجام...
چیشده؟
چرا همه جا تاریکه؟!
اوه خدا من خیلی خستم...
سردمه و یه سر درد وحشتناک هم دارم

میخوام چشمام رو باز کنم ولی نمیتونم
نه، حقیقت اینه که نمیخوام باز کنم
میخوام بازم بخوابم
من ، نمیدونم چه مرگمه

یه نفر داره با انگشتام بازی میکنه
دستاش برخلاف من خیلی گرمه
نوک انگشتاش رو روی پشت دستم و انگشتام میکشه

شاید مامانم باشه
اگه اون باشه میخوام ببینمش

پلکای سنگینمو به زور باز کردم
به خاطر نور زیاد اتاق چشمم رو بستم و کمی فشار دادم

دوباره چشمام رو باز کردم ولی فکر کنم دارم خواب میبینم
چیزی که میبینم نمیتونه واقعی باشه

" آنا! " با صدای خشداری اسمشو گفتم
"هری ، خدا رو شکر
بالاخره بهوش اومدی! " اون گفت و با خوشحالی دستمو توی دستای گرمش فشار داد

به دستش نگاه کردم و ناخوداگاه موهای تنم سیخ شد
" یادم نمیاد اخرین باری که لمست کردم کی بود... " اروم گفتم و هنوز نگاهم روی دستاش بود

آنا ساکت بود و دیگه دستمو فشار نمیداد
دست دیگم رو جلو اوردم تا با هردو دستم بگیرمش
با گرفتن دستش یه چیز سرد و فلزی رو زیر انگشتام حس کردم

دستش رو برگردوندم تا ببینم چیه
اون یه حلقه با یه نگین سفید و براق وسطش بود

توی یه لحظه همه اتفاقاتی که افتاده بود اومد جلوی چشمام
"اوه خدا... " زمزمه کردم و دستامو از توی دستاش بیرون کشیدم

" هری م.. " اون بالاخره حرف زد ولی من قطعش کردم
:" هییییس
هیچی نگو ، میفهمی؟ هیچی
فقط بزار با خودم کنار بیام" وقتی حرف میزدم انگشت اشارمو روی لباش گذاشتم تا چیزی نگه

اون سرش رو پایین انداخت
دستمو دو طرف سرم فشار میدادم و به خاطر بغضی که توی گلوم بود به نفس نفس افتاده بودم
حدود یک دقیقه گذشته بود و من هنوز سعی داشتم گریه نکنم
نمیخوام جلوی اون بشکنم

بهش نگاه کردم
داشت با لبه استینش بازی میکرد
" میدونی با من چیکار کردی ؟
میدونی اگه روی تخت بیمارستانم به خاطر توعه؟ تو میدونی ، مگه نه؟!" گفتم وقتی بهش زل زده بودم

اون ساکت بود و سعی داشت بهم نگاه نکنه
" جوابمو بده " سرش داد کشیدم
به خاطر صدای بلندم لرزید

" هری لطفا داد نزن " زیر لب گفت و هنوز بهم نگاه نمیکرد
" چرا نگاهم نمیکنی ؟
ازم خجالت میکشی؟
یا شاید میترسی این صورت داغونم تا اخر عمرت یادت بمونه؟ " دیگه داد نمیزدم ولی هنوز کمی صدام بالا بود

" من ازت نمیترسم هری ، تمومش کن وگرنه میرم " اون عصبی گفت وقتی به چشمام زل زد

سریع دوتا دستمو دو طرف صورتش گذاشتم و کشیدمش نزدیک خودم :" پس خوب بهم نگاه کن آنا چون مطمعنم این صورت تنها چیزیه که لحظه مرگت یادت میاد و اون لحظه دعا میکنی ای کاش اینقدر عذابم نمیدادی! " من سریع گفتم و توی چشمای ترسیدش زل زدم

اون داشت میلرزید ولی چیزی نمیگفت
دستاشو روی بازوهام گذاشت و سعی داشت دستمو برداره ولی من محکم تر گرفتمش

" هری ولم کن...
خواهش میکنم ، ممکنه جکسون الان برسه " با صدای بغض گرفته گفت

" پس میترسی نامزد عزیزت ببینه که بهت دست زدم ؟ ها؟
خوب ، پس فکر میکنی اگه اینو ببینه چیکار میکنه؟" از بین دندونام گفتم و بعد صورتشو کشیدم و لباشو با عصبانیت بوسیدم

اون سعی کرد دستامو برداره اما نمیتونست
با دهن بسته جیغ میکشید و منو هل میداد تا ولش کنم

نمیدونم چرا دارم این کارو میکنم
این خیلی بدجنسیه
من دارم اذیتش میکنم

ولش کردم
اون ازم دور شد و با گریه لباش رو پاک کرد :" ازت متنفرم هری "
داد کشید و بعد از اتاق بیرون رفت

صورتمو با دستام پوشوندم و کم کم اشکام روی گونم ریختن

نمیدونم چرا این کارو کردم ، شاید این یه جورایی تلافی بود
هرچند حتی یه ذره هم از کاراش تلافی نشد

" اوه تو بیدار شدی ؟" یه صدای مردونه گفت
بعد از پاک کردن چشمام بهش نگاه کردم
اون جکسون بود
با دیدنش حالم بدتر شد

سرمو تکون دادم
اومد نزدیکتر :" آنا پیش تو بود ؟"
دلم میخواست یقش رو بگیرم و سرش داد بزنم حق نداره به آنا نزدیک بشه ولی به جاش دوباره سرمو تکون دادم

اون کمی مکث کرد و بعد به سمت در رفت
" شما منو اینجا اوردید؟" ازش پرسیدم
" در واقع اره
بعد از مسابقه من و انا داشتیم از اونجا که افتاده بودی رد میشدیم که دیدیمت
تو روی زمین بودی و از سر و دماغت خون میومد
ما یه امبولانس خبر کردیم اما آنا میخواست تا وقتی بهوش میای پیشت بمونه
منم رفتم و کارای پذیرشت رو انجام دادم " جکسون جوابمو داد

"ممنونم! " گفتم وقتی سرم پایین بود
" مشکلی نیست ، امیدوارم حالت بهتر بشه "اون گفت و بعد رفت

به اتاق خالی نگاه کردم
من هیچکسو ندارم که کنارم باشه
من همه رو از دست دادم....

روی تخت دراز کشیدم
چشمام میسوخت و درد میکرد

من میخواستم بخوابم ولی هر وقت چشمم رو میبستم تصویر اتفاقاتی که افتاده جلوی چشمم میومد

بلند شدم و دوباره نشستم
نمیخوام اینجا بمونم
کمی مکث کردم و بعد سرم رو از دستم بیرون کشیدم
سیگار و موبایلم رو از روی کشو کنارم برداشتم و از اونجا رفتم

احتمالا هنوز موتورم توی مدرسست پس یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت مدرسه

اونجا خیلی شلوغ بود
حتما امشب توی مدرسه برای بردن تیممون جشن گرفتن پس بهتره من زودتر موتور رو بردارم و قبل از اینکه یه بلا دیگه سرم بیاد از این جهنم برم

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now