من کجام...
چیشده؟
چرا همه جا تاریکه؟!
اوه خدا من خیلی خستم...
سردمه و یه سر درد وحشتناک هم دارممیخوام چشمام رو باز کنم ولی نمیتونم
نه، حقیقت اینه که نمیخوام باز کنم
میخوام بازم بخوابم
من ، نمیدونم چه مرگمهیه نفر داره با انگشتام بازی میکنه
دستاش برخلاف من خیلی گرمه
نوک انگشتاش رو روی پشت دستم و انگشتام میکشهشاید مامانم باشه
اگه اون باشه میخوام ببینمشپلکای سنگینمو به زور باز کردم
به خاطر نور زیاد اتاق چشمم رو بستم و کمی فشار دادمدوباره چشمام رو باز کردم ولی فکر کنم دارم خواب میبینم
چیزی که میبینم نمیتونه واقعی باشه" آنا! " با صدای خشداری اسمشو گفتم
"هری ، خدا رو شکر
بالاخره بهوش اومدی! " اون گفت و با خوشحالی دستمو توی دستای گرمش فشار دادبه دستش نگاه کردم و ناخوداگاه موهای تنم سیخ شد
" یادم نمیاد اخرین باری که لمست کردم کی بود... " اروم گفتم و هنوز نگاهم روی دستاش بودآنا ساکت بود و دیگه دستمو فشار نمیداد
دست دیگم رو جلو اوردم تا با هردو دستم بگیرمش
با گرفتن دستش یه چیز سرد و فلزی رو زیر انگشتام حس کردمدستش رو برگردوندم تا ببینم چیه
اون یه حلقه با یه نگین سفید و براق وسطش بودتوی یه لحظه همه اتفاقاتی که افتاده بود اومد جلوی چشمام
"اوه خدا... " زمزمه کردم و دستامو از توی دستاش بیرون کشیدم" هری م.. " اون بالاخره حرف زد ولی من قطعش کردم
:" هییییس
هیچی نگو ، میفهمی؟ هیچی
فقط بزار با خودم کنار بیام" وقتی حرف میزدم انگشت اشارمو روی لباش گذاشتم تا چیزی نگهاون سرش رو پایین انداخت
دستمو دو طرف سرم فشار میدادم و به خاطر بغضی که توی گلوم بود به نفس نفس افتاده بودم
حدود یک دقیقه گذشته بود و من هنوز سعی داشتم گریه نکنم
نمیخوام جلوی اون بشکنمبهش نگاه کردم
داشت با لبه استینش بازی میکرد
" میدونی با من چیکار کردی ؟
میدونی اگه روی تخت بیمارستانم به خاطر توعه؟ تو میدونی ، مگه نه؟!" گفتم وقتی بهش زل زده بودماون ساکت بود و سعی داشت بهم نگاه نکنه
" جوابمو بده " سرش داد کشیدم
به خاطر صدای بلندم لرزید" هری لطفا داد نزن " زیر لب گفت و هنوز بهم نگاه نمیکرد
" چرا نگاهم نمیکنی ؟
ازم خجالت میکشی؟
یا شاید میترسی این صورت داغونم تا اخر عمرت یادت بمونه؟ " دیگه داد نمیزدم ولی هنوز کمی صدام بالا بود" من ازت نمیترسم هری ، تمومش کن وگرنه میرم " اون عصبی گفت وقتی به چشمام زل زد
سریع دوتا دستمو دو طرف صورتش گذاشتم و کشیدمش نزدیک خودم :" پس خوب بهم نگاه کن آنا چون مطمعنم این صورت تنها چیزیه که لحظه مرگت یادت میاد و اون لحظه دعا میکنی ای کاش اینقدر عذابم نمیدادی! " من سریع گفتم و توی چشمای ترسیدش زل زدم
اون داشت میلرزید ولی چیزی نمیگفت
دستاشو روی بازوهام گذاشت و سعی داشت دستمو برداره ولی من محکم تر گرفتمش" هری ولم کن...
خواهش میکنم ، ممکنه جکسون الان برسه " با صدای بغض گرفته گفت" پس میترسی نامزد عزیزت ببینه که بهت دست زدم ؟ ها؟
خوب ، پس فکر میکنی اگه اینو ببینه چیکار میکنه؟" از بین دندونام گفتم و بعد صورتشو کشیدم و لباشو با عصبانیت بوسیدماون سعی کرد دستامو برداره اما نمیتونست
با دهن بسته جیغ میکشید و منو هل میداد تا ولش کنمنمیدونم چرا دارم این کارو میکنم
این خیلی بدجنسیه
من دارم اذیتش میکنمولش کردم
اون ازم دور شد و با گریه لباش رو پاک کرد :" ازت متنفرم هری "
داد کشید و بعد از اتاق بیرون رفتصورتمو با دستام پوشوندم و کم کم اشکام روی گونم ریختن
نمیدونم چرا این کارو کردم ، شاید این یه جورایی تلافی بود
هرچند حتی یه ذره هم از کاراش تلافی نشد" اوه تو بیدار شدی ؟" یه صدای مردونه گفت
بعد از پاک کردن چشمام بهش نگاه کردم
اون جکسون بود
با دیدنش حالم بدتر شدسرمو تکون دادم
اومد نزدیکتر :" آنا پیش تو بود ؟"
دلم میخواست یقش رو بگیرم و سرش داد بزنم حق نداره به آنا نزدیک بشه ولی به جاش دوباره سرمو تکون دادماون کمی مکث کرد و بعد به سمت در رفت
" شما منو اینجا اوردید؟" ازش پرسیدم
" در واقع اره
بعد از مسابقه من و انا داشتیم از اونجا که افتاده بودی رد میشدیم که دیدیمت
تو روی زمین بودی و از سر و دماغت خون میومد
ما یه امبولانس خبر کردیم اما آنا میخواست تا وقتی بهوش میای پیشت بمونه
منم رفتم و کارای پذیرشت رو انجام دادم " جکسون جوابمو داد"ممنونم! " گفتم وقتی سرم پایین بود
" مشکلی نیست ، امیدوارم حالت بهتر بشه "اون گفت و بعد رفتبه اتاق خالی نگاه کردم
من هیچکسو ندارم که کنارم باشه
من همه رو از دست دادم....روی تخت دراز کشیدم
چشمام میسوخت و درد میکردمن میخواستم بخوابم ولی هر وقت چشمم رو میبستم تصویر اتفاقاتی که افتاده جلوی چشمم میومد
بلند شدم و دوباره نشستم
نمیخوام اینجا بمونم
کمی مکث کردم و بعد سرم رو از دستم بیرون کشیدم
سیگار و موبایلم رو از روی کشو کنارم برداشتم و از اونجا رفتماحتمالا هنوز موتورم توی مدرسست پس یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت مدرسه
اونجا خیلی شلوغ بود
حتما امشب توی مدرسه برای بردن تیممون جشن گرفتن پس بهتره من زودتر موتور رو بردارم و قبل از اینکه یه بلا دیگه سرم بیاد از این جهنم برم
YOU ARE READING
One-way Road (H.S)
Fanfiction[complete] این داستان یه عشقه یه عشق پوچ یه عشق یک طرفه که به جایی نرسید و داستان یه زندگی که نابود شد و سوخت و همه اینو فهمیدن به جز کسی که باید میفهمید _______________ عشق... بعضیا میگن شیرینه و همه باید یک بار عاشق بشن اما من...