chapter 33

316 49 6
                                    

من در نیمه باز رو باز کردم و رفتم داخل
از قبل میدونستم که اونا 3نفر هستن و این منو نگران میکرد
یکی از اونا روی مبل خوابیده بود و توی دستش یه بطری خالی الکل بود پس دوتای دیگه هم احتمالا باید مست باشن

صدای فریاد های متوالی آنا که کمک میخواست از اتاق میومد
شاید بهتر بود تنهاش نمیذاشتم ، به خاطر استرس نفس هام شدت گرفته بود و نمیتونستم درست فکر کنم
اروم به سمت درِ باز اتاق حرکت کردم و از خدا میخواستم که مارو از این مخمصه نجات بده

رفتم تو
یکی از اونا لباسش رو دراورده بود و با یه شلوارک لی پاره روی آنا افتاده بود و سعی داشت تیشرتمو که تن آنا بود پاره کنه
اون یکی هم کنار تخت بود و داشت تیشرتش رو درمیورد

جرعتم رو جمع کردم و بلند گفتم :" از روی اون بلند شو عوضیِ احمق"
صورتشون به سمتم برگشت
" تو دیگه از کدوم جهنمی اومدی؟!" پسری که روی آنا بود با گیجی گفت
من دویدم سمتش و محکم با لگد به پهلوش زدم تا از روی آنا کنار بره

اون اه بلندی کشید و از تخت پایین افتاد
دوستش اومد سمتم و سعی کرد با مشت توی صورتم بزنه اما اون مست و کند بود و من تونستم جاخالی بدم و توی شکمش مشت بکوبم

اون هم شکمش رو گرفت و روی زمین نشست
من به سمت آنا رفتم تا دستشو باز کنم و اونو فراری بدم :" وقتی دستتو باز کردم تو میری و به پشتت هم نگاه نمیکنی ، فهمیدی؟"
اون سرشو تکون داد و با گریه گفت :" پس تو چی؟"
" من میتونم از خودم دفاع کنم " در حالی که یکی از دستاش رو باز کرده بودم گفتم

من بیشتر خم شدم و دست دیگش رو هم تقریبا باز کرده بودم که همون پسری که با لگد از تخت پرتش کردم با فریاد بلند شد و صندلی چوبی که اونطرف تخت بود رو برداشت و بالای سرش گرفت و با فشار زیادی اونو روی کمر من خرد کرد

احساس میکردم دیگه نمیتونم نفس بکشم
من بلند شدم و با دهن باز سعی میکردم هوا رو وارد بدنم کنم اما سینم تکون نمیخورد و فقط مقدار کمی اکسیژن داخل دهنم میرفت

آنا دستش رو آزاد کرد و بعد یکی از خورده شیشه هایی که از لیوان شکسته شده باقی مونده بود رو توی شکم اون پسر فرو کرد

در عرض چند ثانیه پسر روی زمین افتاد و خون اطرافش رو فرا گرفت
آنا گریه میکرد و سعی داشت طناب دور پاهاش هم باز کنه
من به سینم چنگ زدم و میخواستم بدون در نظر گرفتن درد نفس بکشم

چشمام دیگه داشت تار میدید و همه جا کم کم داشت سیاه میشد
من چرخیدم و بعد یه ضربه محکم به صورتم کمک کرد تا دوباره نفس بکشم
چشمامو درشت کردم و میخواستم ببینم کی این لطف رو در حقم کرده ولی بجز اون کثافتی که توی شکمش زده بودم کسیو ندیدم

اون به من فرصت فکر کردن نداد و یه مشت دیگه بهم زد
من کنار تخت افتادم
روی زمین و تخت چند تیکه بزرگ از صندلی شکسته شده افتاده بود
یکی از تیکه ها که سرش تیز بود برداشتم و دوباره بلند شدم

اون به سمتم شتاب گرفت و دستشو برای یه مشت دیگه بالا برد اما من سریعتر از اون بودم و تیکه چوب رو توی شونش فرو کردم
اون پسر کتفش رو گرفت و جلوی من روی زانوهاش افتاد

من نفس نفس میزدم و بدون احساسی از بالا بهش نگاه میکردم که داشت با درد تیکه چوب رو بیرون میکشید

من برای چند لحظه برگشتم تا ببینم که آنا پاهاش رو باز کرده یا نه
اون دختر سریعی بود و تقريبا هردوتا پاهاش باز شده بودن
من بهش لبخند زدم اما اون در عوض به پشتم اشاره کرد و بلند جیغ کشید
من برگشتم و فقط یه درد وحشتناک توی ران پام رو حس کردم

اون پسره لعنتی چوب رو از توی کتفش دراورده بود و حالا توی پای من فرو کرده بود
اون میخندید ولی توی چهرش درد مشخص بود
من روی تخت نشستم و به پام نگاه کردم

همه شلوار مشکیم به خاطر خون خیس بود و انگار داشتم اتیش میگرفتم
آنا منو از پشت گرفت و داشت هق هق میزد :" هری! حالت خوبه؟"
واقعا چه سوال مسخره ای!

من درد داشتم و لبام میلرزید
" از اینجا برو" من با صدای لرزون گفتم
" نه من بدون تو نمیرم " آنا با ترس گفت
من دستشو کشیدم و سرش داد زدم :" بهت میگم برو
پلیسا الان میرسن ، لازم نیست نگران باشی! "
آنا جلوی دهنش رو گرفت تا بیشتر گریه نکنه
از جاش بلند شد و با ترس از کنار پسر زخمی شده جلوم گذشت و قبل از اینکه از در رد بشه برگشت و با چشمای اشکی بهم نگاه انداخت

من سعی کردم بهش لبخند بزنم و اون یه لبخند کاملا مصنوعی بود
اون رفت و بعد من روی تخت دراز کشیدم
صدای ناله اون دوتا پسر ارامشم رو بهم میزد
من چشم هامو بستم و در مقابل بیهوش شدن مقاومت نکردم

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now