chapter 14

371 60 5
                                    

زنگ ادبیات تموم شده بود و داشتم از در کلاس بیرون میومدم
بالاخره این ساعت های خسته کننده گذشتن و حالا زنگ ناهاره

سریع کتابمو توی کمدم چپوندم و خواستم برم سمت حیاط اما بیخیالش شدم

نمیخوام کارا فکر کنه من خیلی برای شنیدن دردهاش مشتاقم
میخوام اون بدونه که من فقط قصد دارم کمکش کنم
نمیدونم ، شایدم واقعا از اینکه دردهاشو بشنوم خوشحال میشم
آخه اون اولین کسیه که مثل منه

راهمو سمت سالن غذاخوری کج کردم
باید اعتراف کنم از اینکه آنا و جکسون رو با هم ببینم میترسیدم

نفس عمیقی کشیدم و در سالن رو باز کردم
ناخودآگاه چشمام دنبالش گشت اما پیداش نکرد
از سر آسودگی نفسمو بیرون دادم و رفتم سمت زن بداخلاقی که پشت پيشخوان بود

کمتر پیش میاد که اون پشت پيشخوان بایسته چون به خاطر اخم های درهم رفتش دانش آموزا اعتراض میکنن

رفتم و یه سینی برداشتم
روش یدونه نوشابه گذاشتم و بعد رفتم سمت اون زن

هری:"سلام، امروز سرحال به نظر نمیاید!"واقعا سعی میکردم مثل یه پسر معمولی رفتار کنم

به جای جواب اروم غرید

هری:" اسپاگتی میخوام" ایندفعه سعی نکردم احساس و انرژیمو برای راضی نگه داشتنش خرج کنم

یه ملاقه اسپاگتی ریخت توی سینی و گفت "بعدییییی"

رفتم سر میز سالاد
فکر کنم میل بیشتری نسبت به سالاد داشته باشم
چند قاشق سالاد فصل ریختم و رفتمو سر یه میز که به جز یه پسر لاغر مردنی و تنها کسی نبود نشستم

همون لحظه در سالن باز شد و آنا همراه با جولیا وارد شد

با دیدن اونا باهم نوشابه ای رو که تازه وارد دهنم کرده بودم تف کردم بیرون و بعد با پشت دست سریع دهنمو پاک کردم

"هی لعنتی چه مرگته؟؟
تمام هیکلمو به گند کشیدی!! " اون پسر سرم داد کشید

هری:" اوه خدای من،
من ، من واقعا معذرت میخوام
الان پاکش میکنم"
یه دستمال از جیبم دراوردمو رفتم سمتش که هلم داد :" لازم نیست ، فقط،
فقط از من فاصله بگیر"
با عصبانیت داد زد و از روی صندلی بلند شد و رفت

سریع نشستم روی صندلی و زیر چشمی حواسم به اونا بود
اونا روی یه میز جدا از بقیه نشستن و شروع به پچ پچ کردن

کمی که گذشت جولیا به من اشاره کرد و بعد آنا سرشو بالا اورد با هم چشم تو چشم شدیم

یه نگاه سرد و کمی خشمگین داشت

برای یه لحظه خون توی رگام یخ زد
اما سریع از جام پاشدم و از سالن زدم بیرون

وقتی کمی از اونجا دور شدم وایسادم و دستمو روی قلبم گذاشتم
داشت مثل قلب یه گنجشک که توی تور افتاده تند میزد

لعنت بهت جولیا
ازت متنفرم ، همه اینا تقصیر توئه
مطمئنم داشت درباره منو کارا به اون گزارش میداد

من نمیفهمم ، آنا قبلا از اون بدش میومد اما الان....

چندتا نفس عمیق کشیدم تا تپش قلبم اروم بگیره و بعد راهمو گرفتمو رفتم سمت حیاط

توی حیاط به سمت درخت میرفتم و فکرم پیش آنا بود که صدای کارا منو به خودم اورد:"فکر میکردم دوست داری کمکم کنی! ؟"

نگاهش کردم :" معلومه که میخوام کمکت کنم ، من بهت دروغ نمیگم"

کارا:" پس چرا اینقدر لفتش دادی؟!
دیگه داشتم بیخیالت میشدم! " یه نیشخند کنار لبش بود وقتی کلمه بیخیال رو گفت

" رفته بودم دستشویی !!" میدونم جواب مسخره ای بود و اینم میدونم که کارا دختر پیگیری نیست
آره من اونو تازه دارم میشناسم اما توی این چند برخوردم باهاش اخلاقیاتش دستم اومده

کارا:" باشه ، مهم نیست! " دوباره لحنش جدی شد

رفتیم روی اون صندلی که کنار درخت بود نشستیم
کتشو دراورد و کنار دستش گذاشت

هری:" خب ، شروع کن ، بگو اسمش چی بود؟ بار اول کجا دیدیش؟ چمیدونم اصلا از هرجا دوست داری شروع کن! " موقع گفتن این کلمات توی صورتش زل زده بودم

کارا پووف کرد و سرشو تکون داد.
دیگه این کارهاش داشت ناراحتم میکرد

کارا:"اسمش زین بود! " سرشو انداخت پایین و چشماشو مالید

احساس کردم داره بغض میکنه پس صبر کردم تا خودش ادامه بده

کارا:" ما از بچگی با هم همسایه بودیم ، از بچگی بهترین دوستم بود
چند سال که گذشت وضعیت مالیشون خیلی بهتر از قبل شد پس اسباب کشی کردن و خونه بزرگتر و مسلماً دورتری از  ما گرفتن اما ما نذاشتیم که این باعث بشه رابطمون خراب شه،
ما هر روز به هم نزدیکتر میشدیم تا اینکه یه روز که من حالم خوش نبود منو برد پیاده روی زیر بارون و برای اولین بار منو بوسید
اون بهترین بوسه عمرم بود
بعد از اون بود که به عنوان دوست پسرم به همه معرفیش میکردم ."
بعد کمی مکث کرد
دستشو گذاشت روی دهنش و سعی کرد گریه نکنه
سرمو انداختم پایین و به دستام نگاه کردم
کارا:" خب من اسمش و اینکه چجوری آشنا شدیم رو گفتم!  حالا نوبت توئه. "
با بغض گفت

هری:" خب اشنایی منو آنا یه کم خشن تر بود!! " با به یاد اوردن اون روز خندم گرفت

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now