chapter 24(part 2)

368 56 4
                                    

اون روز من راجبه نقشه هام با کارا حرف زدم و کارا هم بعد از کلی بحث منو متقاعد کرد که با اون به سفر برم

حدود 2 روز تمام طول کشید تا خانواده هامونو راضی کنیم چون اونا میگفتن که ما هنوز برای اینکه کل تابستون رو به سفر بریم خیلی جونیم و توی راه هم خطرات زیادی هست اما خب بالاخره راضی شدن.
و بعدش برنامه ریزی برای سفر شروع شد ،
چند روز زمان برد تا ما برنامه ریزیو کامل و بعد همه وسایل لازمو جمع کنیم
ما توی تمام این مدت کلی مسخره بازی دراوردیم و خندیدیم
منو کارا مجبور شدیم بیشتر پولی که پس انداز کرده بودیم رو برای سفرمون ببریم و برای بقیش هم از کارت اعتباری پدرم استفاده کنیم
این یه قدم بزرگ توی رابطه ما بود و ما هردو هیجان زده بودیم.

و بعد سفر هیجان انگیز ما شروع شد
چمدون ها و وسایل دیگه رو پشت وانتم گذاشتیم و با یه پارچه برزنتی ضخیم اونارو پوشوندیم تا اگه بارون اومد خیس نشن
ما تو کابین وانت کلی با انواع اهنگ های پاپ و متال و ریمیکس میرقصیدیم و میخوندیم برای بقیه مزاحمت ایجاد میکردیم
حتی چندین بار هم جريمه شدیم!

ما منطقه ها و شهر های بزرگ اطراف منهتن ، بروکلین ، کویینز ، برانکس و استیتن آیلند رو کامل گشتیم
همه ساحل هارو دیدیم و کلی افتاب گرفتیم و برنزه کردیم
اکثر شب ها رو توی متل های کنار جاده سر میکردیم و تا وقتی خورشید بیدار نمیشد نمیخوابیدیم
وقتای دیگه هم توی ماشین استراحت میکردیم تا اینجوری کمتر خرج بتراشیم

ما بیشتر کلاب ها و بار های شهر هارو میچرخیدیم و مثل احمقا میرقصیدیم و مست میکردیم

اما با همه اینا تمام سفر ما به خوشی نگذشت
خیلی مواقع پیش میومد که با دیدن چیزی یاد زین و آنا میوفتادیم و اون موقع همه چیز خراب میشد
ولی ما بهم کمک میکردیم تا طرف مقابل درد رو فراموش کنه ، کمک میکردیم تا همه چیزو فراموش کنه

منو کارا هر روز بهم نزدیکتر میشدیم!
ما تقریبا همه رازها و خاطراتمون رو برای هم تعریف میکردیم
من به کارا اعتماد میکردم و اونم متقابلاً به من اعتماد کامل داشت و این یعنی یه دوستی عالی

کم کم تابستون تمام شد و ما برگشتیم.
مادر و برادر کارا برامون جشن استقبال گرفتن (:|) و کلی راجبه سفر ازمون حرف کشیدن و این خیلی خوب بود ،
اونا خیلی به من محبت داشتن و منو راحت پذیرفته بودن

ده روز بعد مدارس دوباره باز شد
ما هردو توی این مدت به هم عادت کرده بودیم پس بیشتر وقتمون توی مدرسه رو پیش هم میگذروندیم

راستش من میترسیدم از اینکه با کارا توی مدرسه بخندم یا حرف بزنم چون همیشه جولیا رو اون اطراف میدیدم و این منو نگران میکرد چون میدونم بعداً هر اتفاقی بین من و کارا بیوفته رو به آنا گزارش میده

اصلا چرا آنا باید درمورد کسی که نمیخواد و بهش دیگه ربطی نداره کنجکاو باشه
همین فکره که باعث میشه بعضی مواقع به سرم بزنه که آنا هنوز دوستم داره ولی این اشتباهه!
یه عاشق هیچ موقع تحمل دیدن ناراحتی و اشک عشقشو نداره و هیچوقت هم به عشقش پشت نمیکنه و اینا دقیقا کارهاییه که آنا با من کرد

روزها میگذشت و ما هر روز به تولد آنا نزدیکتر میشدیم و این استرس در من بوجود میومد که آیا منم قراره دعوت بشم یا نه؟
اصلا جشن تولد میگیره یا نه؟
اگه دعوت بشم کارا هم ببرم یا باید تنها برم؟
اگه آنا و جکسون رو باز با هم توی یه وضعیت 2نفره و بد ببینم و حالم بد بشه چیکار کنم؟
و هزاران سوال دیگه که اذیتم میکرد توی سرم میپیچید اما من باید خفشون میکردم ،
این کاریه که همیشه میکنم!

و به چندتا از این سوال ها پاسخ داده شد وقتی یک هفته قبل از تولد آنا اونو توی راهرو دیدم

________________

منو کارا کنار کمدم وایساده بودیم و راجع به سالزمن حرف میزدیم که یکی منو صدا زد :" سلام هز! "
خیلی خوب اون صدا رو میشناسم

سرمو از کمد بیرون اوردم و بدون حرفی فقط نگاهش کردم
کارا بهش سلام داد اما اون حتی نگاهشم نکرد
به کارا نگاه کردم ، فکر کنم ناراحت شد

سعی کردم خودمو بی تفاوت و سرد نشون بدم :" چیزی شده ؟"
سرشو تکون داد :" نه ، مگه باید اتفاقی افتاده باشه؟!"
"اگه اتفاقی نیوفتاده پس تو اینجا چیکار میکنی؟" جوابشو داد

چشماشو ریز کرد و گفت :" فکر نکن با این حرفا میتونی منو جلوی دوست دختر عزیزت ضایع کنی یا مثلا بگی خیلی سردی
هردو ما میدونیم که تو واقعاً چه حسی به من داری!
در هر صورت من برای این حرفا نیومدم.
خودت میدونی که هفته دیگه تولدمه و جکسون هم میخواد برام جشن بگیره ،
راستش اون بهم گفته که تو و این دختر رو هم دعوت کنم و منم اومدم تا کارت های دعوت رو بدم! "
و بعد دوتا کارت سفید از کیفش بیرون کشید

کارا کارت هارو گرفت و هنوز داشت با نفرت به آنا نگاه میکرد
"فکر کنم بدونم خونتون کجاست! " بهش گفتم
" خونه من نیست ، جشن تو خونه جکی برگزار میشه
اونجا بزرگتره و امکاناتش هم بیشتره" آنا با افتخار گفت
حالم بد بود ، یه حس عجیب که داشت خفم میکرد
هنوز نگاهم روی آنا بود و اونم داشت به من نگاه میکرد
دیگه نتونستم تحمل کنم :" میتونم تنهایی باهات حرف بزنم؟" صدام بغض داشت
آنا سرشو تکون داد و با عشوه گفت :" چرا که نه! " و بعد با نیشخند به کارا نگاه کرد

کارا برگشت و چپ چپ نگاهم کرد :" من میرم تو حیاط!

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now