chapter 34

321 66 8
                                    


بالاخره دیروز از بیمارستان مرخص شدم
باید بگم واقعا خوابیدن روی تخت با یه گوشی و تلویزیون خیلی هم بد نیست و بعضی وقتا منو از فکر های پریشونم دور میکرد ولی با این حال خیلی خوشحالم که از بیمارستان بیرون اومدم
البته هنوزم کمی موقع راه رفتن لنگ میزنم ولی خیلی هم بد نیست

من امروز باید برم مدرسه
باید آنا رو ببینم
اون یه لطف بزرگ در حق منو کوین انجام داد و به پلیسا گفت که دوستای کوین بودن که دزدیدنش و من نجاتش دادم
ما حتی شاهد هم داشتیم ، همون پیرزنی که توی واحد کناری زندگی میکرد ، منو کوین تمام سعیمون رو میکردیم تا بی سروصدا باشیم پس زیاد توجه اون پیرزن با گوش های سنگینش رو جلب نمیکردیم

درمورد وسایل و اثر انگشتامون اطراف خونه هم گفتیم که چون بعضی وقتا برای اخر هفته میریم به اون اپارتمان اونجا هستن

با اینکه داستان دروغین ما چاله های زیادی داشت ولی به خاطر اصرار های آنا پلیس ها بیخیال ما شدن

به سختی سوار موتورم شدم
ران پام بعضی وقتا خیلی درد میگرفت ، دکتر میگفت به خاطر این بوده که تیکه چوب به استخونم برخورد کرده بود و کمی اونو خراش داده

این خیلی دردناکه که من دوباره برای آنا جونم رو به خطر انداختم اما اون وقتی بستری بودم به ملاقاتم هم نیومد
گاهی وقتا به خاطر دوست داشتنش احساس حماقت میکنم ولی تو نمیتونی انتخاب کنی که عاشق کی بشی!
لااقل من اینطوری فکر میکنم

بعد از چند دقیقه به مدرسه رسیدم
وقتی وارد حیاط شدم خیلی از نگاه ها به سمت من چرخید
نمیدونم به خاطر قیافه داغون و پای لنگونم هستش یا به خاطر اینکه من آنا رو نجات دادم
خب توی اون مدت که آنا نبود همه مدرسه درباره اون صحبت میکردن و وقتی پیدا شد خبر اینکه من نجاتش دادم مثل بمب بین بچه ها پیچید

در هر صورت من احساس راحتی نمیکردم
همینجور که از بین گروه های دانش اموزها میگذشتم اونا چند ثانیه بهم خیره میشدن و بعد توی گوش فرد کناریشون یه چیزی پچ پچ میکردن
من از این حالت متنفرم ، حس اینکه همه درموردم قضاوت میکنن در حالی که منو اصلا نمیشناسن و منم بین همه اینا تنها قدم برمیدارم
بدون اینکه کسی کنارم باشه تا بهم کمک کنه ، کسی که دستامو محکم بگیره و بهم بگه که چیزی نیست
کسی که بهم بگه فقط خودمم که مهمه نه حرف های بقیه
یکی که توی چشمام نگاه کنه و بهم بگه تا اخر راه باهامه و منو تنها نمیذاره و منم درخشش صداقت رو توی چشماش بخونم اما متاسفانه همچین کسیو ندارم!

رفتم توی راهرو و دنبال آنا گشتم
اون داشت به سمت کلاس میرفت و کلی از بچه ها هم اطرافش جمع شده بودن

اون هنوز هم مورد توجه خیلی هاست
به سمتش رفتم
هرچقدر که بهش نزدیکتر میشدم بیشتر از ادمایی که کنارش ایستاده بودن متوجهم میشدن

من به راه رفتن ادامه دادم تا وقتی به چند قدمی آنا رسیدم
اون به سمتم برگشت و به بقیه گفت :" میشه برای چند لحظه تنهامون بزارید؟" و بعد جکسون که کنارش ایستاده بود رو بوسید ، چند ثانیه بعد جکسون هم رفته بود و میشه گفت ما تنها بودیم

اون بهم نگاه نمیکرد و چشماش جکسون رو که درحال رفتن بود برانداز میکرد
" سلام " من بالاخره حرف زدم ، صدام کمی خش داشت و خوب به نظر نمیومد
اون برگشت سمتم و توی چهرش مهربونی دیده نمیشد :" آه خدایا ، تازه داشتم به ندیدنت عادت میکردم
تو نمیخوای بیخیال بشی و منو به حال خودم رها کنی؟"
سرمو پایین انداختم و چشمامو بستم :" فقط میخواستم ازت بابت اینکه گفتی من و کوین بی گناهیم تشکر کنم !"

" خب ، حالا کردی!
میشه بری و دیگه هم نزدیک من نیای؟
من هر روز دارم سعی میکنم تو رو از زندگیم پاک کنم ولی تو نمیذاری!!
اینو بدون هری ، دوستی با تو یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیم بوده ، چیزی که واقعا ازش پشیمونم! "

چرا داره اینارو میگه
اخه مشکلش با من چیه که داره اینجوری غرورمو میشکنه؟!
" منم تو زندگیم اشتباهات زیادی کردم و یکی از اونا نجات دادن تو از دست تام بود!! "
من گفتم و بعد با قدم های بلند ازش دور شدم
رفتم توی حیاط و از عصبانیت دستام مشت شده بود
دوباره سرها به سمتم چرخید اما من این دفعه خودمو نگه نداشتم و شروع کردم به داد زدن :" به چی نگاه میکنید لعنتیا؟!؟
مگه خودتون زندگی ندارید که همش سرتون توی کار بقیست؟ هاا؟؟!"

با گفتن این کلمات تقریبا همه سرهاشون رو برگردوندند و بقیه هم چپ چپ و یا با نفرت به زل زدن بهم ادامه دادن

راهمو گرفتم ، رفتم سمت موتورم و بعد از مدرسه بیرون زدم
فضای اونجا داشت خفم میکرد

الان فقط یه نفره که دیدنش میتونه حالمو بهتر کنه ، کارا!
من سرعتم رو بیشتر کردم تا زودتر بهش برسم

باد سرد به صورتم میخورد و اشک هایی که از گوشه چشمم سُر میخورد رو میگرفت و به پشت سرم هل میداد

" تو خیلی ضعیفی" با خودم زمزمه کردم ولی بعد یاد حرف کارا افتادم
من همیشه فکر میکردم کسی که گریه میکنه یه آدم ضعیفه ولی یه بار کارا بهم گفت "همیشه گریه کردن به این معنی نیست که تو ضعیفی ، شاید دلیل گریه کردنت این باشه که مدت زیادی قوی بودی و بار سنگینی رو تحمل کردی و حالا فقط خسته شدی!"

شاید کارا راست میگه ، شاید من فقط خیلی خستم !
از زندگی کردن خستم ، از بیهوده نفس کشیدن خستم ، از اینکه عاشق شدم خستم... ، از قوی بودن و تحمل کردن خستم!

به بیمارستان رسیدم
موتور رو پارک کردم و به سمت اتاقش رفتم ، باید باهاش حرف بزنم!

______________________________

اقا این چه وضعشه :|
من هی منتظرم تا لایک ها بالا بره ولی اصلا وضعیت فرق نمیکنه

من با این وضع سنگین درسام هی میام براتون مینویسم ولی هرچی میگذره هم سین ها کمتر میشه هم لایک ها به همین خاطر تا چندتا چپتر دیگه داستان رو تموم میکنم!!

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now