chapter 17

387 65 8
                                    

الان حدود 2 هفته میشه که منو کارا قبول کردیم که به هم کمک کنیم و داریم برای بقیه نقش بازی میکنیم

توی این مدت چندبار با زین روبرو شدم
بار اول که ما دوتا رو با هم دید هیچ حسی توی صورتش نبود
حتی شاید توی دلش مسخرمون هم کرده باشه

اون نگاه بی روحش باعث شد کارا حالش بد بشه و گریش بگیره

فلش بک:

کارا توی راهرو کنار کمدش وایساده بود و با کتاباش درگیر بود
رفتم کنارش :" چیکار میکنی؟"
با شنیدن صدام ترسید و سریع سرشو بالا اورد
چشمهاشو درشت کرد و گفت :" تو دیگه از کجا پیدات شد ،
اوه خدایا قلبم وایساد! " و بعد دستشو روی قلبش گذاشت

نیشخند زدم و سوالمو تکرار کردم :" نگفتی چیکار میکردی؟!"
دوباره سرشو کرد توی کمدش :" دارم دنبال کتابم میگردم ، فکر کنم توی حیاط جا گذاشتمش! " دست از گشتن برداشت و کلافه به کمدش نگاه کرد

"خب چیزی نیست که ، تا معلما نیومدن میریم و پیداش میکنیم" بهش گفتم و در کمدش رو بستم
من دارم تمام تلاشمو میکنم تا باهاش جوری رفتار کنم که یه پسر با دوست دخترش میکنه
هرچند نمیتونم دوستش داشته باشم ،
حداقل نه به شکلی که آنا رو دوست دارم
من سعی میکنم وقتی با کارا هستم توجهمو فقط روی اون بزارم و خوشحالش کنم
و میدونم که اونم داره سعیشو میکنه
با این حال هردومون به عشق اولی که داشتیم پایدار و وفاداریم

سرشو تکون داد :" باشه"
برگشت و همین که یه قدم برداشتیم سریع برگشت سمت کمدش و با دستپاچگی میخواست درشو باز کنه

"چیشده؟ چرا برگشتی؟" وقتی داشتم به کارهاش نگاه میکردم ازش پرسیدم

"اينجاست ، اون اينجاست " هول کرده بود و نفس نفس میزد
از کارهاش عصبی شده بودم :" کی اينجاست ؟
چته دختر اروم بگیر! " شونشو گرفتم و تکونش دادم تا ارامشش رو برگردونم

بازوهامو چنگ زد و گفت :" زین ، خدای من زین پشت سرته! "
ولش کردم تا دوباره سرشو توی کمدش بکنه
درکش میکنم ، منم هروقت آنا رو میبینم دست و پاهام شل میشه
شاید اگه یه روز وقتی با کارا هستم ، آنا رو ببینم عکس العملم بدتر از کارا باشه

هری:" کارا نمیشه که همینجوری سرتو بکنی اون تو ، بیا بریم زودتر کتابتو پیدا کنیم
الان معلما میان! "

از لای دندوناش با حرص گفت:" دیونه شدی؟ با تو از جلوی زین رد بشم؟؟
حتما توقع داری دستت رو هم محکم بگیرم و لپتو بوس کنم؟!"

دستمو کردم توی موهام و کلافه تکونش دادم
برای اینکه ببینم زین کجاست چند ثانیه برگشتم و پشتمو نگاه کردم
اون حتی به ما نگاه هم نمیکرد
دوست دخترش به کمد تکیه داده بود و اونم یه دستشو روی کمد کنار سر سارا گذاشته بود و داشتن با هم لاس میزدن

صورتمو برگردوندم و دست کارا رو گرفتم :" کارا تو خودت گفتی که دیگه نمیخوای ضعیف و تنها بنظر بیای!
بیین الان داری چیکار میکنی ، جوری رفتار میکنی انگار راک استار مورد علاقت توی کلاب بهت چشمک زده و تو تازه فهمیدی که ازش میترسی و میخوای فرار کنی !!"
برگشت و چپ چپ نگاهم کرد :" میدونستی تعبیراتت خیلی مسخره و بی معنیه ، من چرا باید از راک استار مورد علاقم بترسم؟"
سرمو تکون دادم و گفتم :" دختر ییخیال الان این مهم نیست .
تو باید با من بیای ، میفهمی؟ با من.
تازه باید بدونی که دستت رو به هیج وجه ول نمیکنم! " روی تک تک کلماتم تاکید کردم تا بفهمه که بیخیال نمیشم

عصبی شده بود و با موهاش بازی میکرد:" هری من نمیتونم! "
به حرفش توجهی نکردم

در کمدش رو محکم بستم و صداش توی راهرو پیچید
میخواستم مطمئن بشم که زین حتما نگاهمون میکنه

کارا از ترس دستمو فشار داد
دمای بدنش پایین اومده بود و میلرزید
دستشو کشیدم و فقط به جلو خیره شدم

وقتی به زین نزدیک شدیم یه لحظه برگشتم تا حالت صورتشو بیینم
انتظار داشتم مثل آنا عصبانی بشه اما تنها چیزی که توی اون چهره دیدم یه نیشخند و چشمهایی به سردی یخ بود

محل ندادم و دست کارا رو که حالا داشت ارومتر قدم برمیداشت فشار دادم

بالاخره رفتیم توی حیاط
کسی اونجا نبود ، انگار همه از ترس دیر رسيدن به کلاس توی ساختمون بودن

همین که چند قدم روی چمن ها راه رفتیم کارا روی زانوهاش افتاد و دستشو محکم از دستم بیرون کشید

قبل از اینکه بتونم کاری بکنم شروع به هق هق کرد و اشکاش صورتشو خیس کردن :" دیدی چطور نگاه کرد؟!
او... اون داشت بهم میخندید
اخه ،
اخه چرا؟
مگه من چیکار کردم که اینقدر ازم متنفر شده؟؟"
کنارش زانو زدم و سعی کردم بغلش کنم که هلم داد :" ولم کن ، ببین چه گندی زدی! "
عصبانی گفتم :" به من چه؟
مگه من کاری کردم که شما دوتا بهم بزنید یا مثلا من مجبورش کردم که با یکی دیگه دوست بشه؟"
برای یه لحظه نفهمیدم چی میگم اما بعدش به خاطر اینکه دهنمو نبستم به خودم لعنت فرستادم

سرشو بالا اورد و توی چشمام زل زد :" هیچ میدونی داری چی میگی؟
تو از عمد دستمو گرفتی و از جلوی زین ردم کردی و حالا که اون به من مثه یه سگ نگاه کرده و من دارم گریه میکنم به جای معذرت خواهی بهم تیکه میندازی؟
توی لعنتی اینجوری میخوای نجاتم بدی؟
با شكنجه کردنم؟" بعد از گفتن این حرفا بلند شد و دویید به سمت در خروجی

اول میخواستم تنهاش بزارم تا با خودش کنار بیاد اما بعد پشیمون شدم
اون راست میگه ، کار من اشتباه بود

پس رفتم دنبالش تا شاید بتونم یه جوری آرومش کنم .

پایان فلش بک

"هری داری به کجا نگاه میکنی؟" کارا گفت وقتی داشت به جایی که زل زده بودم نگاه میکرد

"هیچی ، چیز خاصی نبود
فقط داشتم فکر میکردم " بهش گفتم و اون هم دوباره سرشو پایین انداخت و به ظرف غذاش چشم دوخت

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now