chapter 35

368 65 7
                                    

وارد اتاقش شدم
از دستش عصبانی بودم که منو تنها گذاشته
چند بار طول اتاق رو راه رفتم تا یه ذره اروم بشم ، تند و سنگین نفس میکشیدم

رفتم و روی صندلی کنارش نشستم
بهش نگاه انداختم ، صورتش لاغر شده بود و چهرش خیلی اسیب پذیر و ضعیف به نظر میرسید
اروم دستش رو توی دستام جا دادم

" سلام کارا!
دوباره منم... "
زمزمه کردم و جوابم فقط صدای ریتم یکنواخت قلبش توی دستگاه بود
یه آه کوتاه کشیدم و ادامه دادم :" دیگه خسته شدم دختر ،
میدونی از وقتی که منو توی اون تولد تنها گذاشتی چقدر گذشته ؟!
لعنتی اخه چرا رفتی ،
همه چیز داشت عالی پیش میرفت
من داشتم دوباره زندگی میکردم
تو دوباره از ته دل میخندیدی
هردومون داشتیم به ارامشی که منتظرش بودیم نزدیک میشدیم ولی تو ،
تو منو تنها گذاشتی تا دوباره تو تنهایی و درد غرق بشم

تو که خودت خوب میدونی تنهایی چه حسی داره ،
تو میدونی هجوم خاطرات توی شب چقدر دردناکه
تو درد عشق رو تجربه کردی ، گریه های بی صدای توی تخت ، بغض کردن با شنیدن اسمش ، اینکه یه حرف کوچولو چجور باعث میشه سد اشکت بشکنه و دیگه نتونی جلوشو بگیری ، وقتی جلوت با یکی دیگه دست توی دست هم قدم میزنن و تو فقط میتونی نگاه کنی و از درون خرد بشی...
تو همه اینا رو میدونی کارا

تو میفهمی چقدر سخته وقتی دلت گرفته و میخوای با یکی حرف بزنی ولی هیچکس کنارت نیست تا بهش بگی چه حسی داری ، بهش بگی چقدر دلت میخواد همه چیز تموم بشه و احساس ارامش و رضایت بکنی اما نمیشه ، انگار که هیچوقت قرار نیست دردات گورشون رو گم کنن
انگار اونا تنها چیزی هستن که هیچوقت تنهات نمیزارن "
و بازم سکوووت

دیگه نتونستم دووم بیارم و تقریبا سرش داد زدم :" لعنت بهت
بیدار شو دیگه
تو نمیتونی تا ابد اینجا بمونی
هیچ میدونی مادرت برای اینکه پول بیمارستانت رو جور کنه داره دو یا حتی بعضی وقتا سه شیفت کار میکنه؟
میدونی هر شب چقدر به خاطر تو گریه میکنه
هیچ خبر داری تا هفته پیش خودشم توی این بیمارستان بستری بود
نه کارا ، تو از هیچی خبر نداری...
تو نمیدونی دکترا گفتن که مادرت به خاطر فشار زیاد و استرسی که داره رگ های قلبش دارن بسته میشن
تو نمیدونی چند روز پیش تقریبا یه سکته رو رد کرد

تو خبر نداری که برادرت به خاطر تو داره دستشویی کافه هارو تمیز میکنه
تو نمیدونی کوین برای اینکه انتقامت رو بگیر ادم دزدید و نزدیک بود چند سال بره زندان

تو نمیدونی اون چند وقتی که نیومدم پیشت داشتم چه دردی رو تحمل میکردم تا بتونم دوباره روی پاهام وایسم
نه کارا ، تو از هیچی خبر نداری! "
با گفتن کلمه های اخر بغض توی گلوم جمع میشد

سرم رو روی تخت کنار دست کارا گذاشتم و به بغضم اجازه شکستن دادم
" کارا تو باید بیدار بشی ، لااقل به خاطر مادر و برادرت چشماتو باز کن...! "
و تقریبا وقتی که توی ناامیدی خفه شده بودم صدای ضربان قلب کارا تغییر کرد
حالا قلبش داشت تندتر میزد

سرم رو بلند کردم و به مانیتور نگاه انداختم ، اون خط باریک داشت با سرعت بالا و پایین میرفت

اشکامو پاک کردم و به کارا نگاه کردم
انگشت اشارش کنار دستم اروم تکون خورد و بعد به دنبالش سایر انگشت هاشو تکون داد
نفس توی سینم حبس شد وقتی دیدم چشماشو به نرمی باز کرد و به سقف خیره شد

" کارا" من با حیرت گفتمو به سمتش خم شدم
اون دستشو به سمت سرش برد و سیم هایی که بهش وصل بودن رو کند
دهنش رو باز کرد و محکم نفس کشید
" کارا حالت خوبه؟
باهام حرف بزن! " بهش گفتم ولی اون باز اعتنا نکرد
دستاش رو کنار بدنش گذاشت و فشار داد تا بتونه روی تخت بشینه و این کار رو هم کرد

به اطراف اتاق نگاه کرد و با گیجی گفت :" من کجام ؟!"
" تو توی بیمارستانی کارا ،
چند وقت بود که به کما رفته بودی" من جوابش رو دادم
هیجان تمام بدنمو تصاحب کرده
اون سرش رو به طرفم برگردوند و عصبی پرسید :" تو دیگه کی هستی؟"
ترس برم داشت :" کارا توی این وضعیت اصلا شوخی جالبی نبود"

" هی من باهات شوخی نمیکنم
بهت میگم تو کی هستی؟" اون داشت عصبانی میشد
دستام یخ زدن و فکم قفل شده
با وحشت بهش چشم دوختم و اروم اروم به گوشه اتاق کناره گیری کردم
" چرا جوابمو نمیدی؟
تو کی هستی؟
اصلا چرا توی اتاق منی؟
مادرم کجاست؟" اون دوباره پرسید و من جوابی براش نداشتم

همون لحظه پرستار کارا داخل شد :" اقای استایلز من فکر میکنم که وقت ملاقتتون تموم... " اون گفت ولی بعد با دیدن کارا که روی تخت نشسته بود حرفش رو خورد و سریع رفت بیرون

کارا به در نگاه میکرد و منم به کارا زل زده بودم
خدای من ، چطور ممکنه اون منو به خاطر نیاره
چند ثانیه بعد همون پرستار همراه با دکتر کارا و چندتا پرستار دیگه وارد اتاق شدن
دکتر سریع به سمت کارا رفت و شروع کرد به حرف زدن باهاش :" سلام کارا ،
من فورد هستم ، دکترت!
حالت چطوره ؟
احساس سرگیجه یا حالت تهوع نداری؟" اون لحن مهربون و ارومی داشت

کارا با تعجب بهش نگاه انداخت و گفت :'' اره ،
اره یکم سرم گیج میره ''
دکتر یه لبخند تحویلش داد و گفت :" اشکال نداره ، این طبیعیه
لازم نیست نگران باشی
چشمات چی ، میتونی خوب ببینی؟"

من که تا الان ساکت بودم سریع به جای کارا جواب دادم  :'' یعنی چی که طبیعیه ؟!
اون منو به یاد نمیاره ، این کجاش طبیعیه ؟؟"
همه به سمتم برگشتن ، انگار تا الان متوجه وجودم توی اتاق نشده بودن

دکتر اخم کرد و دیگه توی صورتش حس رضایت دیده نمیشد
" تو اینجا چیکار میکنی ؟" اون با عصبانیت گفت و بعد به پرستار ها اشاره کرد :" زود از اتاق ببریدش بیرون !"

اونا به سمتم اومدن
اول کمی مقاومت کردم و ازشون جواب خواستم ولی اونا اهمیت ندادن
منو از اتاق بیرون کردن و بعد در اتاق رو بستن تا کسی وارد نشه

به دیوار روبروی اتاق تکیه کردم و سرم رو بین دستام فشار دادم
" نه ،نه ،نه
چه اتفاقی افتاد!
چرا منو فراموش کرده!
خدایا ، لطفا با من اینکارو نکن
نه ، این حق من نیست
نه! " با خودم زمزمه کردم و بعد چشمام دوباره تر شد

اگه واقعا منو فراموش کرده باشه چیکار کنم....

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now