chapter 31

321 52 4
                                    


الان هشت روز گذشته و من هنوز نرفتم پیش آنا
کوین هر روز برای اون غذا میبره و اگه لازم باشه بهش اجازه میده از دستشویی توی اتاق استفاده کنه و البته بعد از اون اتفاق کوین دهنش رو بسته تا دیگه داد و بیداد نکنه
تمام این چند روز همه زندگی آنا توی اون اتاق خلاصه شده

من هر موقع که از جلوی اتاق رد میشم صدای گریه ی اون رو میشنوم
فکر میکنم اون به اندازه تنبیه شده باشه و حتما تا الان خانوادش کلی نگرانش شدن اما کوین میگه هنوز زوده
من میترسیدم که آنا رو با کوین تنها بزارم اما از طرفی هم اگر نمیرفتم مدرسه پلیس ها بهم شک میکردن

خانواده آنا دارن همه جا رو دنبال دختر عزیزشون میگردن
حتی یه بار هم اومدن مدرسه و از چندتا از بچه ها بازجویی کردن
منم جزوشون بودم

من و چندتا دیگه از دوستای صمیمی آنا پشت دفتر مدیر منتظر بودیم تا یکی یکی ما رو ببرن داخل و ازمون سوال بپرسن
سعی میکردم منم مثل بقیه رفتار کنم و استرس نداشته باشم و تا حدودی هم موفق بودم
تنها چیزی که کنترلی روش نداشتم تکون دادن عصبی پاهام بود ، البته اگر دلیلش رو ازم میپرسیدن خیلی راحت میتونستم بگم که نگران آنا هستم و مطمئن بودم که اونا باور میکنن

اون بازجویی خیلی سختی نبود و منم تونستم راحت ازش رد بشم
توی این چند روز نتونستم به کارا سر بزنم پس امروز بعد از مدرسه رفتم بیمارستان

اون مثل قبل روی تخت دراز کشیده و چشم هاش بسته
توی صورتش ارامشی هست که من آرزوش رو دارم
ای کاش میشد منم با اون توی ماشین بودم
لااقل اونوقت منم میتونستم راحت بخوابم و هیچوقت بیدار نشم ، این تنها چیزیه که الان میخوام ، یه خواب ابدی!

صورتش رو نوازش کردم
دستگاه کنار تختش مدام صدا میداد و زنده بودن کارا رو یاداوری میکرد
" دلم برات تنگ شده دختر!
تا کی میخوای بخوابی ؟"
و تنها صدای ضربان قلبش توی دستگاه بود که سکوت بینمون رو میشکست

"من چقدر باید ازت معذرت خواهی کنم تا منو ببخشی و چشماتو باز کنی؟!
یعنی اینقدر ازم ناراحتی که خوابیدن رو به بودن با من ترجيح میدی؟"

"میدونم که داری صدام رو میشنوی ولی این برای من کافی نیست ،
من میخوام دوباره صدای خنده هاتو بشنوم ..." التماسش میکنم اما جوابی نمیده

البته اگر منم جای اون بودم بیدار نمیشدم
الان دیگه ارامش داره و دیگه چیزی نیست که ناراحتش کنه
دیگه الان چیزی نیست که چشماشو اشکی کنه ، اون راحت خوابیده و همه سختی ها رو برای من گذاشته .

دکترش میگه باید باهاش راجع به چیزای شاد حرف بزنیم اما اون نمیدونه شادی چیزیه که من خیلی وقته گمش کردم

میخواستم درباره اینکه آنا رو دزدیدیم بگم ولی بعد بیخیال شدم ، لازم نیست اون بفهمه!

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now