chapter 43

399 54 28
                                    

داستان از نگاه آنا

اه ، لعنت به همه ی ماشینای این شهر که با بی حرکتیشون نمیذارن به هری برسم

من نمیخوام اتفافی براش بیوفته
اره ، من خیلی اذیتش کردم
ولی هیچوقت نخواستم بمیره

اون لیاقتش بهتر از اینه
نباید اینجوری تموم بشه

یه بار دیگه به چراغ راهنمایی که هنوز قرمز بود و بعد به ترافیک جلوم نگاه کردم
اوه خدای من ، مگه میشه
من تا حالا اینجا رو اینقدر شلوغ ندیدم...

به ساعت نگاه کردم
حدود 7 دقیقه گذشته و من هنوز اینجام

" لعنت به همتون" گفتم و بعد از ماشین پیاده شدم
یه نگاه به اطراف انداختم
تقریبا دوتا خیابون با خونش فاصله داشتم

شروع کردم به دوییدن
پشت سرم یکی داد زد و گفت که ماشینو تکون بدم ولی من سریعتر دویدم

یه خیابونو رد کردم
نفسم داشت میگرفت ، باید وایمیستادم تا نفس تازه کنم ولی وقتی ندارم
من فقط میدویدم و به ادمای توی پیاده رو برخورد میکردم ولی نمیایستادم

یه خیابون دیگه رو هم رد کردم
پاهام دیگه نمیکشید
عضله های ساق پام گرفته بود ولی باز متوقف نشدم
حالم داشت بد میشد
فکر اینکه هری چیزیش شده باشه داشت مغزمو میترکوند

کم کم خونشو از دور دیدم
توی یه لحظه همه خاطراتم باهاش اومد جلو چشمم
دیگه نتونستم نگهش دارم
شروع کردم به گریه
بلند گریه میکردم و میدویدم
مردم بهم با تعجب نگاه میکردن و بعضیاشونم یواشکی یه چیزی به هم میگفتن
من نمیدونم باید چیکار کنم ، فقط میدوم تا بهش برسم

وقتی جلو در خونش رسیدم وایسادم
نفس نفس میزدم و سعی میکردم اشکامو پاک کنم تا بتونم بهتر ببینم

چند قدم رفتم جلو
به پشت در که رسیدم ترس وجودمو گرفت
نمیدونم واقعا چرا ولی میترسیدم زنگ بزنم
شاید از این میترسم که دوباره بخواد منو بدزده یا مثلا همه حرفاش دروغ بوده و فقط میخواسته منو بازی بده ولی وقتی یاد پیامش افتادم به خودم جرعت دادم و زنگو زدم

هیچ اتفاقی نیوفتاد...

بازم زنگ زدم ، این دفعه بیشتر دستمو روی زنگ نگه داشتم

و بازم سکوت...

با مشتم چندتا ضربه محکم به در زدم :"هرییییی
منم آنا ، درو باز کن "
بازم هیچی...

با وجود اینکه تقریبا مطمعن بودم در قفله (چون هری معمولا درو قفل میکنه) دستگیره رو چرخوندم و در کمال تعجب در باز شد

از شادی نفسمو بیرون دادم و سریع پریدم تو
" هریییی ، کجاییی؟" صداش کردم ولی جوابی نیومد

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now