برای بار پنجم به گوشی کارا زنگ زدم و اون بازم قعطش کرد
دیگه خسته شدم ، الان حدود 10 دقیقست که جلوی در خونه اونا منتظرم ولی کارا هنوز حاظر نشدهرفتم و به وانت داغونم تکیه دادم و دست به سینه منتظر شدم
ترجیح میدادم با اون برم اما کت و شلوار مشکی مورد علاقم چروک نشهبه ساعتم نگاه انداختم و با حرص نفسمو بیرون دادم
رفتم جلوی در و میخواستم زنگ بزنم که در باز شد
اون کارا بود
باید بگم خیلی توی اون پیرهن سفید زیبا شده بود
من همیشه اونو با لباس های اسپرت و کتونی میدیدم و اینکه الان با کفش پاشنه بلند و پیرهنه برام جالب بود و منو شگفت زده میکردموهاش برخلاف همیشه که دم اسبی میبست الان بازه و کمی هم بهش رسیده که حالت قشنگی گرفته
دور چشمهاشو سایه سیاه کشیده که خیلی بهش میاد و یه ماتیک کالباسی روشن هم زده که تقریبا رنگ لباشه
" اینجوری بهم زل نزن ، خوشم نمیاد" اون گفت و لپش گل انداخته بود
"فکر نمیکردم تو هم خجالت بکشی! " بهش تیکه انداختم و بعد ابروهامو بالا انداختم
" اوه هری بهتره تا اون کت و شلوار اتو کشیدت رو داغون نکردم خفه بشی و راه بیوفتی. " اخماش رو تو هم کرد" امیدوارم بهتون خوش بگذره! " صدای مادر کارا بود
" اوه سلام " من گفتم و بعد باهاش دست دادم
اون خندید و بعد به کارا گفت :" بهتره یه ذره بهتر با دوست پسرت برخورد کنی! این رفتار مناسب یه دخترِ باوقار و محترم نیست. "من نیشخند زدم
کارا چشماشو چرخوند و گفت :" اولا من از باوقار بودن خوشم نمیاد
و دوما اون دوست پسرم نیست! "
با این حرفش همه سکوت کردیم
اون داره چی میگه
" منظورت چیه کارا؟" مادرش ازش پرسید و کمی اخماش توی هم رفته بودکارا که انگار تازه فهمید چی گفته سریع گفت :" خب مامان هری برای من یه چیزی فراتر از دوست پسره!
من نمیتونم اونو مثل بقیه پسرا ببینم ."
با این حرف لبام از هم باز شد و خندیدم
کارا هم خندید و بعد چالمو بوسید!
این اولین بار بود که جلوی مادرش منو میبوسه و این برام تعجب اور بود چون اون در واقع کلا منو نمیبوسهمادرش حالت چهرش عوض شد و خندید
میخواست یه چیزی بگه که کارا استین کتمو توی دستش گرفت و بعد منو به سمت ماشین کشوند :" بای مامان! "
و بعد در رو محکم بست که حرف ادامه پیدا نکنهنشستیم توی ماشین و من هنوز اون لبخند روی لبام بود
" هی فکر نکن خبریه!
من فقط به خاطر اینکه مامانم بیخیال بشه اون کار رو کردم " اون گفت وقتی به جلو خیره شده بود
" اصلا نمیدونم راجع به چی حرف میزنی! " طوری گفتم که انگار فراموش کردم ولی با این حال حالت صورتم رو تغییر ندادمماشین بعد از چندتا استارت روشن شد و بعد به سمت قصر جکسون راه افتادیم
________________
YOU ARE READING
One-way Road (H.S)
Fanfiction[complete] این داستان یه عشقه یه عشق پوچ یه عشق یک طرفه که به جایی نرسید و داستان یه زندگی که نابود شد و سوخت و همه اینو فهمیدن به جز کسی که باید میفهمید _______________ عشق... بعضیا میگن شیرینه و همه باید یک بار عاشق بشن اما من...