chapter 13

423 59 3
                                    

امشب خیلی شب مسخره ایه
از یه طرف فکر آنا و از طرف دیگه فکر  کردن به فردا و کارا باعث بیقراریم میشه
به ساعت نگاه کردم
عقربه روی عدد 2 بود، اما من هنوز خوابم نمیومد
دوباره صورتمو به سمت تلویزیون برگردوندم و سعی کردم تمرکزمو روی اون برنامه که حتی موضوعشو نمیدونستم جمع کنم
فکر کنم حدود 10 دقیقه گذشت اما هنوز هیچی از مزخرفات یارو نفهمیده بودم
تلویزیونو خاموش کردم و رفتم سمت اشپزخونه تا دوباره به قرصای خواب پناه ببرم
سریع چندتا قرص برداشتم و رفتم سمت سینک تا اب بخورم اما نمیدونم چرا یهو نظرم عوض شد
این دفعه به جای لیوان اب یه لیوان ویسکی پر کردم
قرصارو توی دهنم چپوندم و لیوانو یه نفس سر کشیدم
تلخیش تا ته گلومو سوزوند و باعث شد صورتم جمع بشه
سرمو تکون دادم تا حالم جا بیاد
یه لیوان دیگه پر کردم و سر کشیدمش
انگار تلخیش ارومم میکرد
لیوانو پرت کردم توی سینک پر از ظرف و سر بطری رو روی لبام گذاشتم و تا جایی که میتونستم خوردم
بالاخره نفس کم اوردم و بطری رو گذاشتم کنار
دور دهنمو با دستم پاک کردم

انگار حالا احساس بهتری دارم
انگشتمو روی سرم گذاشتمو فشار دادم وقتی درد خفیفی توی شقیقم حس کردم
راه افتادم به سمت پله ها و به زور خودمو کشوندم بالا
با دیدن تختم خودمو پرت کردم روش و بعد بالشتی رو که آنا همیشه سرشو روش میذاشت رو بغل کردم
چشمامو بستم و سعی کردم ذهنمو خالی کنم و نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد

صبح با صدای وحشتناک زنگ ساعت از خواب پاشدم
دلم میخواست تیکه تیکش کنم
محکم دستمو گذاشتم روی دکمش تا خفه بشه
نفسمو با حرص بیرون دادم و بعد با قیافه ای گیج روی تخت نشستم
برای چند لحظه به اطراف نگاه کردم تا موقعیتمو پیدا کنم
مغزم مثل کامپیوتری که تازه روشن میشه به چند ثانیه احتیاج داشت تا به خودش بیاد
از روی تخت بلند شدم و همین که یه قدم برداشتم همه جا سیاه شد
یه دستمو روی سرم گذاشتم و با دست دیگه خودمو به دیوار تکیه دادم
این چیزا دیگه برام عادی شده

خوب معلومه وقتی کسی درستو حسابی غذا نخوره ضعیف میشه
رفتم سمت دستشویی و صورتمو با اب سرد شستم
توی ایینه نگاه کردم ، چشمام پف کرده و قرمز بود
لعنتی ، دلم نمیخواد با این چشما با کارا حرف بزنم
رفتم توی اشپزخونه و قهوه رو اماده کردم
دوتا نون تست برداشتم ، روش کره مالیدم و بعد یه ذره مربا ریختم روش ، شاید اگه یکی دیگه بود با اشتها گازش میزد اما چنگی به دل من نمیزد
بی اشتها خوردمش و بعد یه لیوان قهوه ریختم و تا اون خنک بشم توی چشمم چند قطره اشک مصنوعی (همون قطره چشم :|) ریختم تا از قرمزیش کم بشه
قهوه رو سر کشیدم و سریع رفتم بالا تا لباسمو عوض کنم
یه تیشرت سفید پوشیدم با یه شلوار لی مشکی
دستمو تو موهام کشیدم و مرتبش کردم و سعی کردم یه لبخند واقعی بزنم اما چیزی که تو ایینه دیدم چیزی جز یه پسر تنها که سعی داشت بخنده اما موفق نمیشد نبود
بیخیال ایینه شدم و از خونه زدم بیرون
موتورو روشن کردمو راه افتادم
مسیرم جوری بود که باید از جلو خونه آنا رد میشدم ، تلاشمو کردم تا فقط به خیابون نگاه کنم اما نگاهم همش به سمت اون خونه کشیده میشد
یه ماشین کروکی جلوی خونشون بود
هه،حتما ماشین جکسونه
گاز موتورو گرفتم تا فقط از اونجا دور بشم
حتما الان خانوم واتسون به اون میگه پسرم و هر دفعه که میبینتش با مهربونی بغلش میکنه

بیخیالش ،دیگه مهم نیس
به مدرسه رسيدم ، موتور رو پارک کردم و توی حیاط دنبال کارا گشتم
من نمیفهمم این دختر اگه واقعا تو این مدرسه درس میخونه پس چرا هیچوقت نمیتونم پیداش کنم
بعد از 5 یا 10 دقیقه ی مسخره زنگ خورد و همه به سمت ساختمون مدرسه راه افتادن
اروم قدم برمیداشتم و توی جمعیت دنبال یه چهره اشنا بودم
درست وقتی فکر میکردم کسیو پیدا نمیکنم کارا رو دیدم که داشت تازه وارد مدرسه میشد و سرش پایین بود
یه تاپ با یه کت چرم روش و یه جین که همشون مشکی بودن پوشیده بود
همیشه این تیپ هارو دوست داشتم
یادمه آنا هم یه مدتی از این مدل لباسا میپوشید
این خیلی بی معنیه که با به یاد اوردن آنا توی کت چرم لبخند روی لبم نشسته
برگشتم سمت کارا و سرعتمو یه کم زیاد کردم
هری:"سلام، اوضاع چطوره؟"
سرد نگاهم کرد و بعد دوباره سرشو انداخت پایین
کارا:"سلام" خیلی خلاصه جوابمو داد
هری:" راستی چرا من هیچوقت تورو توی کلاسام نمیبینم؟!"
کارا:"چون من دو سال ازت کوچکترم"
باید بگم واقعا تعجب کردم، بهش نمیخورد ازم کوچکتر باشه
هری:" واقعا! چه جالب. " هردو ساکت شدیم
از پله ها بالا رفتیم و بعد سر اولین پیچ راهرو بدون حرفی از من جدا شد و رفت
اون واقعا منو گیج و متعجب میکنه
همینجور که نگاهش میکردم شونه هامو بالا انداختم و رفتم سمت کمدم
کتابامو برداشتمو و رفتم سمت کلاس
امیدوارم بتونم چیزی از شیمی بفهمم
من قول دادم که نمره هامو بالا بکشم

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now