chapter 38

366 58 6
                                    


لباسامو پوشیدم
دیگه مهم نیست اونا چیکار میخوان بکنن ، من میرم پیش کارا
با تمام سرعتی که داشتم خودمو جمعو جور کردم و با موتورم به سمت بیمارستان رفتم

سعی کردم توی صورتم کمی خشم جا بدم در غیر این صورت ممکن بود بازم منو بپیچونن

به جای اسانسور از پله ها استفاده کردم و با قدم های محکم خودمو به اتاق کارا رسوندم
کنار در اتاق کارا مادرش با حالت گیجی داشت با دکترش حرف میزد و دست به سینه جلوی اون وایساده بود

دندونامو روی هم فشار دادم و خودمو بهش رسوندم
"همین الان باید بهم بگید چه بلایی سر کارا اومده! " کمی صدامو بالا بردم
" اوه ، هری !
عزیزم چرا اومدی؟" اون با نگرانی بهم نگاه انداخت

اون خیلی مهربون و خوش قلبه ولی بهتره که حقیقتو بهم بگه وگرنه من بدجور از کوره در میرم
"کارا داشت بعد از مدت ها به من لبخند رو هدیه میداد ولی حالا منو نمیشناشه و من حق اینو دارم که بدونم چرا! ؟" سعی کردم به صورت خستش نگاه نندازم

" درسته اقا ، خب من میتونم بهتون توضیح بدم " دکتر کارا که تا الان ساکت بود به حرف اومد
اون به مادر کارا نگاه کرد :" من بهش میگم"
و بعد شونه منو اروم فشار داد و به سمت صندلی های توی راهرو هدایت کرد

من بدون هیچ حرفی نشستم و منتظر شدم تا حرفشو بزنه
_" میتونم اول اسمتو بپرسم ؟"
+" هری"
_" خب هری ، من نمیخوام که برات مقدمه چینی کنم چون دیگه بزرگ شدی و نمیتونم با حرفام گولت بزنم و اینکه اره ، تو درست میگی
کارا فراموشی گرفته... "
چشمام با شنیدن این حرف بسته شد
دستمو روی چشمام فشار دادم و سعی کردم به بقیه حرفاش گوش کنم اما اون یه چیزایی میگفت که من متوجه نمیشدم

اون داشت راجبه بخش هایی از سر و مغز کارا حرف میزد و من کاملا گیج شده بودم
دوباره توی صورتش زل زدم و گفتم :" میشه لطفا یه جوری بگی که من بفهمم؟"

_" باشه ، برات ساده ترش میکنم
ببین ، کارا توی لحظه تصادفش به خاطر استرس زیاد و فشار عصبی که داشته بخشی از حافظش رو از دست داده و اون بخش درباره اشخاص و چیزهاییه که براش یاداور خاطرات تلخ و ناراحت کننده بودن و به نظر میاد تو و چند نفر دیگه هم جزوشون هستید! "
سکوت کرد

من همچنان بهش خیره بودم ولی الان اشکام دیدمو تار کردن
سرمو انداختم پایین و قبل از اینکه اشکم سرازیر بشه با پشت دست پاکش کردم
منم جزو خاطرات تلخش بودم!!؟
ولی ما که همیشه سعی میکردیم با هم شاد باشیم و اون لعنتیا رو فراموش کنیم
+" امکان اینکه دوباره منو به یاد بیاره هست؟" صدام بغض داشت

_" خب ، ممکنه
فقط باید بهش یه شوک وارد کرد!
یه شوکی که توی خاطراتش با تو بهش وارد شده رو باید دوباره براش بازسازی کرد ، اینجوری امکان داره که تو رو یادش بیاد "

+" معمولا چقدر زمان میبره که بیمارا حافظشون برگرده ؟"

_ " این برای هرکس متفاوته!
برای بعضیا 6 ماه
برای بعضیا 1 سال
یا اینکه ممکنه اصلا حافظشون برنگرده! "

سرمو تکون دادم "ممنون که حقیقتو گفتی"
اون دستشو روی شونم گذاشت و چندتا ضربه اروم زد
بعد بدون حرفی بلند شد و رفت و منو با یه کوه سردرگمی و عذاب تنها گذاشت

سرمو بلند کردم ، یه نفس عمیق کشیدم و دوباره اشکای سمجمو با لبه استین کت لیم پاک کردم
به در اتاق کارا نگاه کردم
مامانش داشت با ناراحتی نگاهم میکرد
بهش یه لبخند تحویل دادم و از جام بلند شدم تا برم که صدام کرد
برگشتم سمتش و منتظر شدم تا کنارم بایسته
" حالا که همه چیزو فهمیدی میتونم یه خواهش ازت بکنم! ؟" اونم مثل من بغض کرده بود

سرمو به نشون مثبت تکون دادم
" هری میدونم این خواهش خیلی بیرحمانست ولی میشه دیگه به کارا نزدیک نشی ؟" اون به سختی گفت
سینم سوخت انگار توی قلبم اتیش روشن کردن
" چییی ، ولی اخه چرااا؟"  اعتراض کردم

" هری لطفا منو ببخش ولی این فقط به خاطر کاراست
اون به جز تو ، زین و همه چیزایی که باعث گریه کردنش میشد رو هم فراموش کرده
خودت که میدونی زین باهاش چیکار کرده بود
تو که میدونی اون چقدر افسرده شده بود
هری اگه اون تو رو به خاطر بیاره اونوقت ممکنه همه خاطرات بدش هم برگرده
لطفا هری سعی کن درکم کنی ، من یه مادرم ، من دیگه تحمل دیدن اشکای دختر کوچولومو ندارم
اون دیگه نمیتونه ،
هری لطفا ، اینو به عنوان یه مادر ازت میخوام ، التماس میکنم ازش دور بمون"
اشکاش دونه دونه روی صورت غمگینش سر میخورد
شاید واقعا سنی نداشت ولی سختی دنیا زود پیرش کرده بود و روی چهرش چندتا خط انداخته بود

به خنده عصبی کردم و چشمامو به سقف دوختم تا نذارم اشکام از چشمام بیوفتن
" ولی این منصفانه نیست
پس من چی میشم؟"

" من متاسفم هری! " مچمو گرفت و کمی فشار داد
"هه ، خیلی جالبه
چرا هیچکس به فکر منو غصه هام نیست
اخه مگه من چیکار کردم که همش باید تنها باشم ؟
چرا یکی صدامو نمیشنوه ؟" داد کشیدم و دستمو از تو دستش بیرون اوردم

چندنفر به سمتم برگشتن و با تعجب بهم زل زدن
فضای راهرو تو هر ثانیه برام تنگ تر میشد
سرمو پایین گرفتم و به سمت پله ها دویدم و توی راهم با چند نفر برخورد کردم
میتونستم صدای مادر کارا که اسممو تکرار میکرد رو بشنوم
اون خیلی خودخواهه ، اخه چرا با من اینکارو میکنه؟

لعنت به همشون ، لعنت به این زندگی ، لعنت به من که اینقدر احمقم
من نباید میذاشتم کارا توی زندگیم بیاد
اونوقت شاید الان دردم 2تا نمیشد

با وارد شدن به حیاط بیمارستان باد خنکی بهم خورد
وایسادم و چندتا نفس عمیق کشیدم
به اسمون نگاه کردم و گذاشتم نور خورشید به پوستم حرارت ببخشه

یهو به طرز دیوونه واری هوس سیگار کردم
دستمو به سمت جیبم بردم و با لمس کردن جعبه سیگارم یه ارامش خاصی توی سینم پیچید
به نظر میرسه الان یه دوست جدید پیدا کردم :)

________________________

عکس بالا واسه چپتر قبلیه که یادم رفت بذارم ♡

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now