chapter 23

407 57 3
                                    

شهر ما چندتا کلاب داشت و یکیشون پاتوق همیشگی من و لیام و نایل بود
همون موقع ها که باهم دوست بودیم
همون موقع ک تنها نبودم

ما سوار موتور شدیم و به سمت کلابی رفتم که میدونستم ممکن نیست پسرا رو اونجا ببینم اما کارا صداش دراومد :" اونجا نه ، بریم کلاب اَنجلا! "
" مگه چه فرقی داره ، همینجا خوبه دیگه. " ازش پرسیدم و هنوزم کاراش برام تعجب اور بود.

"نه من اونجا رو بهتر میشناسم ، میخوام برم اونجا " کارا گفت اما دلیلش برام قانع کننده نبود
اما با این حال دور زدم

کارا دختر خوش تیپی بود اما امروز خیلی به خودش رسیده بود
اون واقعا با ارایشی که کرده بود خوشگل شده بود
برخلاف من
من فقط یه تیشرت سیاه با جین پوشیده بودم و صورتم هم هنوز کبود بود و موهام هم بهم ريخته بود و الانم که پشت موتورم و باد خورده دوبرابر نامرتب شده
اما کی اهمیت میده؟؟
بیخیال این فکرا شدم وقتی به کلاب رسیدیم

موتور رو پارک کردم و بعد به سمت در رفتیم
وقتی که وارد شدیم مثل همیشه فضا تاریک ، پر از سر و صدا و مثل جهنم گرم بود ولی برخلاف قبل این دفعه خیلی شلوغ بود
اگه بخوام روراست باشم باید بگم دلم برای اینجا تنگ شده بود
سردی دستی دور دستم باعث شد سرمو پایین بندازم تا ببینم کیه

خب مسلماً  اون کارا بود
اون روی نوک پاهاش ایستاده بود و به جمعیت نگاه میکرد
جوری که انگار دنبال کسی میگشت
"دنبال کسی میگردی؟" ازش پرسیدم
به زور از گشتن دل کند و به من نگاه کرد :" چی؟ همم ، نه
فقط داشتم به جمعیت نگاه میکردم!
بیا بریم یه چیزی بخوریم" و بعد منو به سمت بار کشوند ، بدنم به ادمایی که داشتن بی اختیار تکون میخوردن برخورد میکرد و منو به عقب میکشوند
همینطور که از بین جمعیت رد میشدیم من چهره های اشنای زیادی دیدم
انگار امشب یه خبرایی هست

رفتیم و روی صندلی های جلوی بار نشستیم
میدونستم ممکنه بهمون الکل ندن پس پول بیشتری روی میز گذاشتم و دوتا تکیلا سفارش دادم
دختر پشت پیشخون نیشخند زد وقتی من سرد نگاهش میکردم و بعد از چند ثانیه تکیلا جلوم بود
واسه ی خودمو یه نفس سر کشیدم و بعد یکی دیگه سفارش دادم
به کارا نگاه کردم
هنوز داشت توی جمعیتو نگاه میکرد و اون لیوان کوچولو رو توی دستش نگه داشته بود
از دستش کشیدمش و بعد از اینکه مایع توی لیوانو خوردم بهش گفتم:" فکر کردم میخوای مست کنی اما انگار واسه یه چیز دیگه اومدی اینجا! "
سرشو تکون داد :" نه اینطور نیست فقط میخوام ببینم کیا اومدن تولد!"

صورتمو جمع کردم :" چی؟ تولد ؟"
قیافش جوری شد که انگار سوتی داده :" اره دیگه ، مگه نمیدونستی ؟"
به چشمام نگاه نمیکرد
رومو برگردوندم و یه لیوان دیگه خوردم :" حالا تولد کی هست؟" جوری رفتار کردم که انگار برام مهم نیست ، شاید واقعا هم نبود
برگشت سمت بار و دستشو روی پیشخون گذاشت و یه لیوان تکیلا گرفت
"تولد ساراست !"اروم گفت ولی من شنیدم
چشمام گرد شد و به کارا زل زدم
ادامه داد :" زین براش تولد گرفته و همه رو هم دعوت کرده "
یه کم به خاطر اینکه گولم زد عصبانی شدم :" اونوقت ما اینجا چیکار میکنیم؟"
"هیچی ، ما فقط یه زوجیم که اومدیم مست کنیم! " شونشو بالا انداخت و گفت
"من جدیم کارا! " بهش گفتم
آهی کشید و گفت :" خب میخواستم ببینم زین براش چیکار میکنه!  من...
من فقط کنجکاو بودم"
اون ناراحته ، میدونم چه حسی داره...
اینکه ببینی عشقت داره تمام تلاششو میکنه تا خودشو به پارتنر جدیدش ثابت کنه ،
از این حس متنفرم ، از اینکه بشینم و ببینم دارن نابودم میکنن متنفرم
کاش میتونستم جلوشو بگیرم...
کاش دنیا فرق میکرد...
چی میشد اگه انسان ها احساسات نداشتن؟؟
شاید خیلی از زندگس ها گرفته نمیشد...
شاید همه چیز نظم داشت
شاید دنیا فرق میکرد

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now