chapter 19

371 59 1
                                    

همه جا تاریک بود
صداهایی از اطراف میومد
بدنم خسته بود و درد میکرد
چشمام ، انگار بسته بودن
صدای باز شدن دری رو شنیدم و بعد صداها بیشتر شدن
یکی اومد تو و چیزی رو چک کرد
و بعد رفت.

اون بیرون خیلی شلوغه ،
و من دلم نمیخواد بیدار بشم
پس منتظر شدم تا دوباره خوابم ببره

نمیدونم چقدر گذشته و من چقدر خوابیدم
چشمامو باز کردم
هوا تاریک شده بود و من توی اتاق تنها بودم

به اطراف نگاه انداختم
روی یه تخت خوابیده بودم و به دستم سرم وصل بود ، مایع بی رنگ و سردی وارد رگم میشد ، میتونستم حرکت سرمارو توی دستم حس کنم
میخواستم بلند بشم اما یه درد وحشتناک توی سینم باعث شد دوباره بخوابم و از درد ناله کنم

یه چیزی دور سینم بسته شده بود که ازادی کمتری توی حرکت کردن بهم میداد

در باز شد و مادرم اومد تو
با دیدن چشمای بازم دوید سمتم :" خدای من ، هری !
بالاخره بیدار شدی عزیزم" میخواست بغلم کنه ، منو به سمت خودش کشید که درد توی سینم باعث شد داد بزنم

منو ول کرد :" اوه ، هری ببخشید ، اینقدر از دیدنت خوشحال شدم که اصلا نفهمیدم چیکار میکنم .
حالت خوبه پسرم؟" چهره نگرانش منو ناراحت میکرد

سرمو تکون دادم :" من خوبم مامان! " صدام گرفته بود و خش داشت
دستم رو توی دستاش فشرد و نگاهم کرد
توی چشماش اشک جمع شده بود ،
قبل از اینکه اشک ها سرازیر بشن پشت دستشو به چشمش کشید و مصنوعی خندید :" وای ، من جدیدا خیلی احساساتی شدم ،
الان میرم به پرستار میگم که بیدار شدی! " و بعد رفت و در رو هم پشت سرش بست

به سقف نگاه کردم
سعی کردم به یاد بیارم که چرا اینجام
و خیلی زود یادم اومد

منِ احمق دعوا کردم!
اونم نه با یک نفر ، بلکه با یه گروه سیاه پوست گنده بک که هر کدومشون به تنهایی برای له کردنم کافی بودن

در باز شد و مادرم با یه پرستار اومد تو
زن جوونی بود با موهای بلوند که بالای سرش جمع شده بود :" سلام هری!
از این همه خوابیدن خسته نشدی؟" اومد جلو و ازم پرسید ، اون سعی میکرد روحیه بده

سعی کردم بخندم اما گوشه لبم درد گرفت
هری:" چه بالایی سرم اومده ؟"

پرستار :" خب !
به جز شکستگی دنده و دماغت
و یه سری کوفتگی و پاره شدن لبت چیزیت نیست و تا فردا میتونی بری! "
خیلی رک و راست و سریع جوابمو داد

واو ، خیلی بیشتر از چیزی بود که انتظار داشتم
یه سوال دیگه پرسیدم :" این چیه دور سینم؟"
و اون جواب داد :" به خاطر شکستگی دنده بهتره که اینو دور سینت ببندی!
باعث میشه کمتر تکون بخوری و به خودت اسیب بزنی. "

سرمو تکون دادم
پرستار ادامه داد :" خب من فکر کنم حالت خوبه
من میرم تا استراحت کنی!"
بعد به مادرم لبخند زد و رفت

مادرم روی صندلی کنار تخت نشست و شروع به نوازش کردن موهام کرد
" بابا کجاست؟" ازش پرسیدم
" راستش اون خیلی کار داشت و بهش مرخصی هم ندادن
بهم گفت که ازت معذرت خواهی کنم. " با افسوس گفت
" چیزی نیست مامان
اشکال نداره ، خودتو ناراحت نکن. " بهش لبخند زدم و بعد چشمامو بستم
دلم میخواست دوباره بخوابم
حالا که مادرم کنارمه احساس ارامش میکنم و میخوام اونم این حسو بچشه...

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now