chapter 7

547 68 4
                                    

با سرعت خودمو رسوندم به در ساختمون
لعنت به من که نمیتونم جلو گریمو بگیرم
لعنت به من که اینقدر ضعیفم
لعنت به من که عاشق شدم
نمیخواستم گریه کنم اما نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم
به دیوار تکیه دادم و کیفمو انداختم زمین
چشمامو محکم فشار دادم تا شاید گریم بند بیاد اما فایده نداشت
از دست خودم عصبانی بودم
الان دیگه از همه چیز متنفرم
از زندگیم که حالا بی معنا شده
از سرنوشتم که منو به اینجا رسونده
از خودم
ای کاش میتونستم از انا هم متنفر باشم
ای کاش میتونستم فراموشش کنم و برگردم به روزای خوش قدیم.
دیگه نتونستم این فشارو تحمل کنم
باید یه جوری خالیش میکردم
پس صورتمو به طرف دیوار برگردوندم و شروع کردم به مشت زدن بهش
با تمام قدرتی که برام مونده بود به دیوار مشتمو میکوبیدم و همزمان چشمامو فشار میدارم تا گریه نکنم
نمیدونم دلیل گریم چی بود
زندگی که از دست دادم
یا عشقی که ترکم کرد و حالا داره با کارهاش و خاطراتش شکنجم میده
"بسه ، بسه ، بسه
چرا تموم نمیشه
چرا من نمیتونم فراموشش کنم
چرا این دنیای لعنتی دست از سرم بر نمیداره
اخه چرا همیشه همه جا باید ببینمش
مگه گناه من چی بوده که باید این بلا سرم بیاد
من چی براش کم گذاشتم که ترکم کرد
چرا من براش کافی نبودم
چرا دوستم نداشت
اخه من دل کیو شکستم که حالا دلم باید اینجوری بشکنه؟"
داد میکشیدم وقتی به دیوار مشت میزدم
دیگه توانی برام نمونده بود
به دیوار تکیه دادم و اروم سر خوردم و نشستم روی زمین
دستام داغ شده بودن
چشمامو باز کردم و بهشون نگاه انداختم و از صحنه ای که دیدم ترسیدم
تمام دستام خونی بود و یکی از انگشتام هم کمی کج شده بود
فکر کنم که انگشتم در رفته اما من هیچ حسی به جز گرما تو دستام ندارم
ببین با خودت چیکار کردی!
فکر میکنی اگه انا ببینه اهمیت میده؟
نه! شاید فقط کمی با ترحم نگاهم کنه و برام احساس تاسف بکنه اما میدونم که نگرانم نمیشه یا حتی نمیپرسه که چرا دستم اینشکلی شده
دست بی جونمو روی پاهام گذاشتم و به اسمون که حالا کمی ابری بود نگاه کردم
دلم میخواست الان روی تختم بودم
دلم میخواست بخوابم
یه خواب طولانی که تا ابد طول بکشه و تنها خوابی که ببینم از خودمو انا باشه
دلم برای اغوش مهربون مادرم تنگ شده
برای دست گرم پدرم
خیلی وقته که ندیدمشون
هر هفته که خواستن به دیدنم بیان براشون یه بهونه اوردم تا منصرف بشن و تو نیویورک
بمونن
میدونم که سرشون شلوغه و اگه به دیدنم بیان از کاراشون عقب میوفتن
صدای زنگ یادم انداخت که باید قبل از اینکه کسی منو تو این وضع ببینه از جام بلند بشم
من به اندازه کافی برای همه شناخته شده بودم و فقط کم مونده بود منو بی حال با دستای خونی در حال گریه کردن جلوی در مدرسه که حتما الان خونیه ببینن
پس بلند شدم و با دستی که سالمتر بود کیفمو انداختم روی دوشم
اگه دستم واقعا در رفته باشه به کسی احتیاج دارم که اونو برام جا بندازه
اما من دیگه الان کسیو ندارم
شاید بتونم از لیام کمک بگیرم
اون حتما اگه وضع منو ببینه کمکم میکنه
میدونم اونقدرا هم از من نفرت به دل نداره
پس به سمت میله های اهنی در خروجی که توی حیاط بود راه افتادم تا قبل از اینکه کسی از ساختمون بیرون بیاد اون دیوار زخمی شده رو ترک کنم و منتظر لیام بمونم
پشت میله ها وایسادم و پشتمو به جمعیتی که الان داشت از ساختمون بیرون میومد کردم
نباید بزارم کسی دستای خونی و صورت خیس و چشمای قرمزمو ببینه
سرمو انداخته بودم پایین و یواشکی به دستام نگاه میکردم و به این فکر میکردم که ایا واقعا ارزششو داره که خودمو به این روز بندازم یا نه! ؟
چند ثانیه گذشته بود که یه صدای ناآشنا شنیدم که اسممو صدا زد
"هری! تو حالت خوبه؟"
به سمت صدا برگشتم و یادم رفت که دستامو پشتم قایم کنم
یه دختر با قد نسبتا کوتاه و موهای مشکی بود که من نمیشناختمش اما نمیدونم چرا اونقدر برام آشنا بود
"اوه خدای من چه بلایی سر دستات اوردی؟" وقتی دستامو دید با تعجب ازم پرسید
"ااام، هیچی
مهم نیست ، من خوبم! " سریع دستامو پشتم بردم تا نبینتش
اومد جلوتر
"ببخشید ، ولی من نمیشناسمت! " با حالتی سرد بهش گفتم
"ولی من میشناسمت !
و همین برای کمک کردن بهت کافیه" گفت و دستامو گرفت بالا و بهشون نگاه کرد
فکر اینکه اون کیه داشت دیوونم میکرد
بهش زل زده بودم تا قیافش یادم بیاد
توی چشمام نگاه کرد و گفت
"باید بریم بیمارستان! "
راست میگفت
کم کم درد داشت میومد سراغم و واقعا نیاز داشتم که تسکین پیدا کنه
پس قبول کردم و سرمو تکون دادم
یه خنده مصنوعی روی لباش نقش بست
اون خنده برام اشنا بود
شبیه خنده های زورکی خودم توی این چند ماه بود
اون کیه؟
این سوالی بود که باعث شد توی این چند ثانیه اخیر انا رو فراموش کنم
-------------------------------------------------------------
لطفا اگه داستانو دوست دارید رای بدید و به دوستاتون معرفی کنید چون رای و سین داستان کمه و اگر اینجوری ادامه پیدا کنه مجبور میشم داستانو پاک کنم

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now