chapter 18

395 62 4
                                    

کارا داشت با غذاش بازی میکرد که دوباره ازش پرسیدم :" هنوز نگفتی چرا موهاتو رنگ کردی ؟!؟"
این سومین باره که از صبح این سوالو میپرسم و اون جواب نمیده

امروز صبح که وارد مدرسه شد تغییر بزرگی کرده بود و اونم موهاش بود
اونا دیگه مشکی پر کلاغی نبود
حالا قهوه ای روشن شده بود

سرشو تکون داد :" تو نمیخوای بیخیال بشی؟"
"نه" بهش اطمينان دادم
چند لحظه سكوت کرد
" موهامو رنگ کردم چون دیگه نمیخواستم مشکی باشن " سرشو انداخت پایین و عصبی گفت

"خب چرا نمیخوای مشکی باشن؟" من یه اخلاق بد دارم و تا به چیزی که میخوام نرسم بیخیال نمیشم
البته شاید بهتر باشه دور قضیه آنا رو خط بکشم -_-

سرشو بلند کرد و به پشتش نگاه کرد
زین و سارا اون طرف حیاط نشسته بودن و کارا بهشون زل زده بود

"چون زین رنگ موهامو دوست داشت" خلاصه جوابمو داد

چونشو گرفتم و صورتشو به سمت خودم برگردوند
توی چشمهاش نگاه کردم
یه قطره اشک ازشون افتاد

"کارا چرا اینکارو با خودت میکنی؟
تا کی میخوای به خاطر اون خودتو اذیت کنی؟" داشتم بهش میگفتم کاری رو انجام نده که خودم انجام میدم

دستمو پس زد :" هری تو خودتم اینکارو میکنی ، فکر میکنی من نمیفهمم وقتی صبح ها با چشمای قرمز و پف کرده میای و سریع میری توی کلاس تا من نبینمت
فکر کردی نمیفهمم بعضی وقتا لباست بوی الکل میده
تو خودتو جوری نشون میدی انگار آنا رو فراموش کردی اما هردو میدونیم که اینطور نیست
شاید بهتره این مسخره بازیو تمومش کنی " سرم داد کشید
جوری که انگار میخواد منو به واقعیت برگردونه

مشتمو محکم روی میز کوبیدم :" من هیچوقت نگفتم که آنا رو فراموش کردم ، هرگز هم نمیکنم و این یه حقیقته
کاری که من میکنم فقط تظاهره
اره من تظاهر میکنم که خوبم
تظاهر میکنم که فراموشش کردم و الان یه دوست دختر دیگه دارم
تظاهر میکنم که شبها راحت میخوابم و ارامش دارم اما اینطور نیست
من دارم دیوونه میشم
هرشب بیخوابی میکشم و اخرش هم با قرص خواب و ویسکی خوابم میبره
من توی خونه ای زندگی میکنم که با دیدن هر گوشه اون یاد آنا میفتم
من آنا رو هر روز میبینم ، اما خودمو خفه میکنم و ازش دور میمونم چون میخوام شاد باشه و زندگی راحتی داشته باشه
من دارم عذاب میکشم اما برام مهم نیست
با همه اینا اگه این کار من باعث بشه پدر و مادر و اطرافیانم ارامش داشته باشن حاظرم تا اخر عمرم تظاهر کنم ، اینو میفهمی کارا؟
تو میتونی هر اسمی که میخوای روی این کار من بزاری اما من تمومش نمیکنم "
بلند شدم ، سرم داغ کرده بود و میتونستم نبضمو روی رگ گردنم حس کنم

رفتم سمت سالن بسكتبال ، احتمالا یه حموم اب سرد حالمو بهتر میکنه

داشتم از سالن رد میشدم تا به حموم پسرانه برسم که یه پسر سیاه پوست با هیکلی گنده بهم برخورد کرد

کمی به عقب پرت شدم
اومد جلو و چشماشو درشت کرد:" هی کوچولو ، نکنه کوری که منو ندیدی؟" اون گفت و بعد بقیه دوستاش که پشت سرش بودن شروع کردن به خندیدن و یه سری چرتو پرت زمزمه کردن

سرمو تکون دادم :" ببین گنده بک من نمیخوام باهات دعوا کنم
میتونی اینو بفهمی یا میخوای بهت بفهمونم؟؟" من عصبانی بودم و کنترلی روی خودم و حرفام نداشتم

اون عوضی محکم به سینم زد و هلم داد :" مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟"
چندتا از دوستاش نزدیکتر شدن

سرمو تکون دادم :" خودت خواستی! " بعد با همه وجودم شروع کردم به مشت زدن بهش
مثل یه کیسه بوکس بهش مشت میزدم ، اول به صورتش زدم ، وقتی سرش برگشت یکی هم توی شکمش زدم
اون خودشو جمع کرد و خم شد
نفسمو بیرون دادمو با ارنجم زدم تو کمرش
اون اخ کوچیکی گفت ، لباسشو کشیدم تا بلند بشه و وقتی صاف وایساد یکی دیگه روانه دماغش کردم

شاید مشتام بی جون باشه ولی توشون حس عصبانیت خوابیده
اون از دهنش خون میومد اما اهمیتی نمیدادم
داشتم تمام حرص و عصبانیت این چند وقت رو روی سر اون بیچاره خالی میکردم و از زدنش لذت میبردم که ناگهان دستام متوقف شدن

سرمو برگردوندم و دیدم دوتا از دوستاش دستامو از پشت گرفتن
سعی کردم خودمو ازاد کنم و چندتا فحش هم تو صورتشون داد زدم که دوتا دیگه جلو اومدن و شروع کردن به زدنم

یکی به شکمم میزد و اون یکی به صورتم
طولی نکشید که دیگه توان ایستادن رو از دست دادم
دهنم به خاطر خون مزه اهن گرفته بود و همه بدنم درد میکرد و مثل جهنم داغ شده بود
دستامو ول کردن و من روی زمین افتادم
از اطرافم کنار رفتن و بعد اون سیاه پوسته دوباره جلو اومد
با پشت دستش دهنشو پاک کرد و گفت :" توی عوضی چطور جرعت کردی منو بزنی ، ها؟ " نیشخند زد

دست لرزونم رو روی زمین گذاشتم و سعی کردم بلند بشم که یه لگد محکم به شکمم زد
روی زمین لیز خوردم عقب و به دیوار برخورد کردم
از درد به خودم پیچیدم و ناله کردم
دوباره خواستم بلند بشم که گفت :" تو خیلی جون سختی بچه ، اما من لهت میکنم! " و بعد با دوستاش خندیدن

این دفعه همشون جلو اومدن و شروع کردن به لگد زدن
بدنمو جمع کردم تا کمتر در معرض لگداشون قرار بگیرم ، من سعی میکردم داد بزنم تا یکی کمکم کنه ولی بجز ناله چیزی از دهن خونیم بیرون نمیومد
هرکس به یه جای بدنم میزد و اینکارو خیلی محکم انجام میداد ، چشمام از اشک پر شده بود ولی گریه نمیکردم
سرم با هر ضربه که میخوردم به عقب پرت میشد و موهامو پریشون میکرد
نمیدونم چقدر طول کشید تا صدای زنگ بلند بشه و اونا گورشونو گم کنن

چشمامو به سختی باز کردم
نگاهی با اطراف انداختم تا شاید کسیو پیدا کنم که کمکم کنه اما کسی نبود
چندتا سرفه کردم تا خونی که راه نفسمو گرفته بود رو خارج کنم

میخواستم بلند بشم اما توانشو نداشتم
از درد تمام بدنم میسوخت و از دماغ و دهنم خون میومد
حتی توان ناله کردن هم نداشتم
خون راه نفسمو بسته بود
چشمام تار میدید و میسوخت ، راستش فکر کنم توی چشم راستم کمی خون از زخم روی ابروم رفته باشه

درست وقتی که چشمام داشت بسته میشد یه چهره دیدم که به سمتم دوید و کنارم نشست

"خدای من چه بلایی سرت اومده! " بهم گفت و سعی کرد بلندم کنه
"لیام! " این اخرین حرفی بود که قبل از بیهوش شدن زدم

One-way Road (H.S)Where stories live. Discover now