از دید آنا
چشمامو باز کردم
فکر کنم یک ساعتی خوابم برده
به تخت کنار صندلیم نگاه میندازم
یکی روش خوابه
یه نفر که برام مهمه
بهش نگاه میکنم
اون خیلی معصوم به نظر میاد
دستشو میگیرم و اروم نوازشش میکنم
دستاش خیلی سردن
خیلی عجیبه...
اون چجوری برگشت!!
من به صدای قلبش گوش دادم و مطمعنم که نمیزد...
ولی حالا اون اینجاست
روی یه تخت توی بیمارستان اروم خوابیده
بدنش هنوزم سرده و پوستش سفید
انگار هنوز مرده...
هیچوقت اون صحنه رو فراموش نمیکنم
جوری که بدون مقدمه زیر اون پارچه که بدنشو پوشونده بود یه نفس عمیق کشید و تقریبا همه رو ترسوند...
اون داشت نفس میکشید... بعد از اینکه قلبش ایستاد و دیگه کار نمیکرد
ولی الان اینجاست...
به راحتی خوابیده و انگار هیچ چیز اتفاق نیوفتاده ...
توی خواب یکم تکون خورد و سرش رو برگردوند و گردن سفیدش بیرون افتاد
با دقت بهش نگاه کردم
موهاش هنوز کمی نم داشت و روی پیشونیش هم کمی عرق کرده بود
خم شدم تا گردنشو ببوسم ولی یه چیزی توجهم رو جلب کرد...
چیزی که قبلا ندیده بودم..
دو تا جای زخم کوچیک که تقریبا محو شده بود...
یه جورایی عجیب بود
مثل جای نیش مار یا یه همچین چیزی بود
همونجور که با تعجب بهش نگاه میکردم دستمو جلو بردم تا لمسشون کنم اما همین که دستم به پوست سردش خورد دستاش توی هوا پرواز کرد (😐) و دستمو گرفت
من ترسیدم و یه جیغ کوچیک کشیدم
اون برگشت و با تعجب نگاهم کرد
YOU ARE READING
One-way Road (H.S)
Fanfiction[complete] این داستان یه عشقه یه عشق پوچ یه عشق یک طرفه که به جایی نرسید و داستان یه زندگی که نابود شد و سوخت و همه اینو فهمیدن به جز کسی که باید میفهمید _______________ عشق... بعضیا میگن شیرینه و همه باید یک بار عاشق بشن اما من...