8

2K 308 207
                                    

Chapter 8
Lost boy_Ruth B.

.....
از همون بار اولی که دیدمت یه چیزی‌ تو چشات بود
من عاشق‌ همون شدم
......

از زیر تخت کاتالوگ طراح هایی که زده بود رو بیرون کشید و برای بار هزارم شروع به بررسی تک تکشون کرد؛ کاتالوگ مورد نظرشو از بینشون جدا کرد و با لبخند تلخی تک تک طرح هایی که توش بود رو نگاه کرد هر صفحه ای که رد میشد درد توی سینه اش بیشتر میشد نفس عمیقی کشید و اونو توی کیفش گذاشت

از جاش بلند شد و به سمت میز عسلی کنار تختش رفت با شک به گوشیش نگاه کرد

"چیکار میخواستم کنم؟"

کلافه دستی تو موهاش کشید صدای در و حرفای بی ربط صفا که انگار هیچ پایانی نداشت بیشتر از هر چیزی تمرکز رو ازش گرفته بود

پوفی کشید و به سمت در رفت؛ شاید اگه این صدای لعنتی خفه بشه یادش بیاد قرار بود چیکار کنه!

درو به شدت باز کرد و با اخم غلیظی که ناشی از بی حواسی بیش از اندازه این روزاش بود به صفا با قیافه ی " چی از جونم میخوای؟" نگاه کرد

صفا که تلاشش مثل همیشه نتیجه داده بود لبخندی زد و دستاشو پشت سرش قفل کرد

ص- باید باهام بیای مهمونی!

زین ابروهاش بالا پرید با صدایی که ته خنده توش موج میزد گفت

ز- وات د هل!!

صفا آستین زین رو چنگ زد و با التماس گفت:

ص- لطفاااا! همین یه دفعه!! لطفااا

زین دستشو آزاد کرد و توی اتاق برگشت ؛ از نظرش رفتن به مهمونی که همه ازش بزرگتر بودن و اون حتی یه نفرشونو هم نمیشناخت میتونست مسخره ترین اتفاق زندگیش رو براش رقم بزنه! درواقع از هرجهتی که بهش فکر میکرد جوابش فقط یه چیز بود

ز- نه صفا من چرا باید بیام؟

ص- چون من هیچ دوستی ندارم ولی دلم میخواد به اون مهمونی برم

زین لب تابش رو توی کیفش جا داد و گوشیشو چنگ زد؛ هنوزم یادش نیومده بود که میخواست چه کاری انجام بده و این باعث شده بود استرس بگیره!

ز- صفا من عجله دارم! و واقعا از مهمونی آدمایی که هیچ آشنایی بینشون ندارم ، خوشم نمیاد و فکرشم نکن که همراهت بیام

صفا توی چارچوب در ایستاد و راهشو سد کرد؛ البته که زین هم میدونست صفا تا چیزی رو که میخواست بدست نیاره دست از سرش برنمیاره

far from love [Z.M]°•°[L.S]Where stories live. Discover now