season 2 ch 10

993 181 87
                                    


خودکارش رو از کنار وسایل بهم ریختش برداشت و به کمکش موهای پریشون شدش رو جمع کرد و بالای سرش گرد کرد و خودکار رو برای حفظ حالتش توی موهاش فرو کرد. دستاشو کشید و گردنشو به چپ و راست خم کرد تا صدای شکستن استخوناش رو بشنوه. لپتاپ رو پاش گذاشت و شروع به تایپ کرد:

- میشه کمکم کنی موهامو ببافم؟؟

چشم از لپتاپ گرفت و به لیلی که تو چارچوب در ایستاده بود نگاه کرد. با لبخندی سرشو به علامت مثبت تکون داد و لیلی با ژست بچگونه و کیوتش درحالی که دست عروسک تکشاخ صورتیش که موهای رنگین کمونیش دورش پخش شده بود گرفته بود و رو زمین میکشید؛ به سمتش اومد و مقابلش ایستاد:

- خوشگل ببافیا

کندال لپتاپ کنار گذاشت و مشغول بافتن موهای بلند لیلی شد. حالا میفهمید اشتون چرا دائما سعی داشت کاراش رو از محیط کار به خونه منتقل کنه وجود این بچه باعث میشد هیچوقت احساس خستگی نکنه.

کش صورتی و پاپیون دار لیلی رو به موهاش زد. به جلو خم شد و بوسه ای روی گونه اش کاشت.

- میخوای موهای عروسکتم خوشگل کنیم؟

- اره اره... ددی هیچوقت وقت نداره کمکم کنه

کندال لبخندی زد و از جا بلند شد. بعدا هم میتونست به کاراش برسه هیچ کدوم از اون تحقیقاش با دو ساعت تاخیر مشکل دار نمیشد.

- بریم اتاقت تا باهم عروسکاتو خوشگل کنیم

دست لیلی رو گرفت و از اتاق بیرون رفت. لوکی گوشی به دست دور خونه راه میرفت و تند تند چیزی رو برای شخص پشت تلفن توضیح میداد و هر از گاهی سمت میز میرفت و از بین کاغذای پخش شده ی روی میز چیزی رو نگاه میکرد و نظر میداد.

کندال سعی کرد مزاحمتی براش ایجاد نکنه و با لیلی وارد اتاق خواب سرتاسر صورتی لیلی شدن. از دوتا مرد بعید بود بتونن یه اتاق خواب تا این حد دخترونه با تموم تجهیزات درست کنن. هیچوقت تو تصوراتشم نمیگنجید اشتون با اون همه جدیت و لوکی که تیپش به هر ادم خلافکاری میخورد؛ بتونن پدرای خوبی بشن.

لیلی دست کندال کشید گوشه ای از اتاق که حالت یه قرص بود و کندال به سختی از در کوچیکش وارد شد. توش پر بود از عروسک ها و کمدای کوچیکی که مخصوص لباس های عروسک هاش بود:

- چقدر اینجا خوشگله

- تو هم بچه بودی مثل من یه عالمه عروسک داشتی؟

- اره همه بچه ها عروسک دارن

و با گفتن عروسک هاتو بیار تا خوشگلشون کنیم سعی کرد خودش رو سرگرم کنه تا ذهنش بازم سمت خاطراتش نره هرچند که هیچوقت موفق نمیشد لحظه به لحظه بچگیش مثل یه کابوس از جلوی چشماش رد میشد.

شاید تاریک ترین نقطه ی زندگی کندال کودکی بود که کریس اونو براش درست شبیه یه جهنم سخت کرده بود.

far from love [Z.M]°•°[L.S]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant