39

1.3K 247 121
                                    

chapter 39


نگاهی به نوتیفی که از ایمیلش روی گوشیش افتاده بود انداخت و آخرین جرعه مشروبش خورد و از جا بلند شد و به سمت اتاق کارش رفت:

- باید باهم حرف بزنیم

- حرفی نداریم باهم کریس

با بی حالی گفت و تو اتاقش رفت؛ هنوز درو نبسته بود که کریس با حرص وارد شد:

-دس باید یه تنبیه اساسی برای هری در نظر بگیری! اون حق نداشت شب نامزدی دخترم ول کنه بره انقدر همه چیو تو دست پاش انداختی که اینطوری بشه.. همین فردا مدیریت شرکتو ازش میگیری

دس سری تکون داد و بی حوصله به میز تکیه داد:

- باشه همین کارو میکنیم... ولی نه بخاطر حرف تو! این یه مشکل بین منو پسرمه و تو حق دخالت نداری... حالا هم برو بیرون به اندازه کافی امشب حرف شنیدم

آخر جملشو با حرص گفت و از میز فاصله گرفت. امشب به اندازه ۱۳ سال زندانی بودنش از کل فامیل حرف شنیده بود و دلش میخواست تمام این عصبانیتی که تو وجودش جمع شده بود رو سر یه نفر خالی کنه ولی الان وقتش نبود تا تلافی دردی که کشیده بودو سر کریس خالی کنه،اون باید بیشتر از اینا تقاص پس میداد.

با صدای کوبیده شدن در از پنجره فاصله گرفت و هردو دستشو روی سرش که حالا دیگ موی زیادی روش باقی نمونده بود کشید و به سمت میزش رفت ،لپ تاپ رو روشن کرد و تا وقتی که بالا بیاد سیگاری آتیش زد و شروع به کشیدن کرد. گوشیش رو توی دست آزادش گرفت و شماره هری رو آورد مردد بود بهش زنگ بزنه یا بزاره پسرش خودش جلو بیاد.

رابطه اش با هری چند سالی بود که دیگه یه رابطه پدر پسری عادی نبود و هری بجز یه همخونه به چشم دیگه ای به دس نگاه نمیکرد.

بیخیال شد و گوشی رو روی میز پرت کرد. لپ تاپ رو جلو کشید و ایمیلاش رو باز کرد:

- یه کپی از تموم مدارک براتون ارسال کردم آقای استایلز اگه کمکی از دستم برمیومد بهم بگین

بیخیال جواب دادن به ایمیل شد و فایلا رو باز کرد.

هر عکسی که رد میشد پوزخندش پررنگ تر میشد و چشماش برق پیروزی رو به وضوح نشون میداد:

- دیگه کارت تموم سایمون کاول

*

- برق روشن باشه

- حواسم هست!

لویی زمزمه کرد و خواست از اتاق خارج بشه که باز با صدای هری سرجاش موند:

- میشه بمونی!

بی حوصله چشم چرخوند و سمت کاناپه رفت دست به سینه نشست و به دیوار مقابلش خیره شد.

- میشه از زین برام بگی؟

با جمله هری چشم از دیوار رو به روش و عکس لوتی که دستاشو دور گردن جوانا حلقه کرده بود میخندیدن گرفت بهش خیره شد که حالا رو تخت نشسته بود و با چشمایی که یه غم بزرگی رو داد میزد منتظر به لویی خیره شده بود:

far from love [Z.M]°•°[L.S]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt