22

1.4K 254 110
                                    


For the rest of my life _ maher zain

Now I find myself I feel so strong
Everything has changed when you came along

" آدمها خیلی وقت ها نمی دونن دارن چیکار می کنن... میدونی بدیش چیه؟
اینه که دیگه هیچوقت نمیشه زمانو به عقب برگردوند
تنها کاری که میتونی بکنی اینه که حسرت گذشته رو بخوری!
حسرت کارهایی که میتونستی انجام بدی و ندادی... بعضی وقت ها دوری آدم ها رو به هم نزدیک تر میکنه
آدم شاید بهتر باشه چیزهایی رو در مورد اطرافیانش ندونه...!"

کلمات رو پشت هم تایپ کرد! توییترش شده بود پر از این جملات که غیر خودش کسی از لا به لای کلمه هاش دردی که پنهان بود رو نمیفهمید!

سر بلند کرد و به لیام چشم دوخت. نمیتونست حرف های پری رو راجبش باور کنه و هنوز از نظرش اون مرد مقصر بود. اگه عاشق بود فقط باید....

با برگشتن سر لیام بسرعت سرچرخوند و نگاه تلویزیون کرد، درواقع هیچی نفهمیده بود و همه مغزش درگیر اون مرد شده بود. گوشی رو کنارش پرت کرد و سیگار که لویی بین لباش گذاشته بود و قصد روشن کردنش رو داشت رو کشید و بی توجه به اعتراض لویی به سمت در رفت:

س- کجا میری زد؟

با گفتن " میخوام کمی هوا بخور " پالتوشو چنگ زد و از خونه بیرون زد.

تو سرمایی‌که حتی میشد گفت از شبای قبلم بیشتر شده بود سیگارو گوشه لبش گذاشت و سعی میکرد با کشیدن دودش داخل ریه هاش یادش بره چی داره میگذره؛ هر دفعه کامی که میگرفت عمیق تر میشد و درد تو سینه اش بیشتر:

لی - حالت خوبه؟

با شنیدن صداش سرجاش ایستاد و دودی که حبس کرده بود رو بیرون داد:

ز- خوبم!

لیام با چند قدم بلند خودشو کنارش رسوند و باهاش همقدم شد:

لی- پری حرفی زد؟

با سوال لیام پوزخندی زد و فیلتر سیگارو رو زمین انداخت و با نوک کفشش روش فشار اورد:

ز- میخوام بهتون حق بدم که درواقع شاید حتی ته قلبم بهت حق بدم اما...

سربلند کرد و تو چشمای تیره اش خیره شد... یه وقتایی حس میکرد اونا بجای قهوه ای مشکی ان یه سیاه چال که تموم حسایی که یه ادم میتونه داشته باشه رو تو خودش کشیده و زندونیشون کرده:

ز- تا حالا خواستی بخاطرش بجنگی؟ هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که تو خیلی ترسویی خیلی!

لیام لبخندی زد و دستاشو تو جیبش فرو برد:

لی- اره من ترسوام... فرار کردم از ابراز علاقه چون میترسیدم ولی نه برای خودم برای اون ادم!

ز- می‌دونی... دنیا پر از آدم‌های تنهاست که از پا پیش گذاشتن می‌ترسن... انتظار داری اون همینجوری چشم به راه بمونه تا تو ترساتو بذاری کنار بری سمتش؟!

far from love [Z.M]°•°[L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora