season 2 ch 2

1.1K 222 128
                                    

هی گایز
خواستم اول برای فاصله ای که بین این دوتا چپتر افتاد عذرخواهی کنم کلی اتفاقات پشت هم افتاد برام واقعا دستم به نوشتن نمیرفت دلم نخواست یه چپتر الکی بنویسم فقط برای اینکه آپ کرده باشم
تا جایی که تونستم یه چپتر طولانی نوشتم که جبران بشه💙
امیدوارم لذت ببرید

- چطور بود مزه اش؟

لبخندی زد و قاشقش رو کنار بشقاب گذاشت و با دستمال گوشه ی لبش رو پاک کرد؛ یه وقتایی که این لحن دس رو میشنید بیشتر از قبل از خودش بدش میومد:

- مثل همیشه عالی بود مرسی

- نمیخوای بریم بیرون یکم هوا بخوریم؟

دوست داشت فریاد بزنه "نه دوست ندارم پامو از خونه بزارم بیرون دوست ندارم هوا بخورم دوست ندارم نگاه های بقیه رو تحمل کنم دیگه"

نیم نگاهی به دس و بعد به ساعتی که کند تر از هروقت دیگه درحال جلو رفتن بود انداخت؛ ساعت یازده شب رو نشون میداد و این یعنی دس یه قصدی از پیشنهادش داشت و این مصمم ترش میکرد که بگه نه که پیشنهادش رو رد کنه که فقط بره و تو تختش دراز بکشه!

- دوست داشتم اما...

- اما نداره برات لباس گرم میارم

دس نذاشت دیگه حرفی زده بشه از اشپزخونه بیرون رفت؛ اهی کشید و دستش به گوشه میز فشار داد تا کمی عقب بره؛ دلیل تموم بیرون رفتناش همیشه این بود که دس حق مخالفت بهش نمیداد. هرچند که این مدت بخاطر رفتن به مطب خودش برای بیرون زدن از خونه پیش قدم شده بود ولی دیگه حتی نمیخواست از پنجره به بیرون نگاه بندازه.

- دس!

دس با پالتوی پشمی لیام سمتش اومد و پالتو رو روی میز گذاشت:

- بهونه نداریم لی... میدونی چند وقت شده که از این خونه پاتو بیرون نذاشتی؟ مخفی کردن خودت توی این خونه قرار نیست مشکلی رو حل کنه!

- مخفی نکردم...

سرش رو پایین انداخت و اروم زمزمه کرد. دس نفسش رو بیرون فرستاد. صندلی رو برگردوند و رو به روی لیام گذاشت و نشست:

- مخفی نکردی ولی تو چارچوبی که ساختی گیر افتادی... تو چند روزه حالت خوب نیست درست از روزی که رفتن به مطب رو شروع کردی باز برگشتی به خلوتی که بزور ازش بیرون اومده بودی

حرفای دس کاملا درست بود؛ خودشم خوب میدونست که دوباره برگشته به حالت قبلش. دوست داشت خیلی چیزا براش مهم نباشه؛ دوست داشت دربارشون هیچ فکری نکنه و حتی وقتی از ذهنشم عبور میکنن نفس عمیقی بکشه و بگه عیبی نداره!

- چیزی نشده

سعی کرد فشار دستای دس رو کنار بزنه تا دور بشه! لیام در حال حاضر خیلی زیاد به بی اهمیت شدن افکارش نیاز داشت؛ برای محافظت از خودش و روحیه ای که دیگه فاصله ای تا ویرون شدن نداشت؛ بنابراین ساده ترین واکنشش بعد این ترسی که کل وجودش رو گرفته انکاره! گفتن اینکه چیزی نیست و چیزی نشده و مهم نیست و تکرار مداومش برای خودش و دس و ادمایی که این سوال رو ازش میپرسن تا جایی که حرف زدن درباره اش ترس تو وجودش نندازه تا روزی که اهمیت افکارش از بین بره

far from love [Z.M]°•°[L.S]Where stories live. Discover now