15

1.8K 260 166
                                    

Chapter 15

Hold me _ the sweeplings

...

مامان! تمام زندگی ام درد می كند
دارد چه كار با خودش این مرد می كند؟!
دارد مرا شبیه همان بچّه ی لجوج
كه تا همیشه گریه نمی كرد می کند
این باد از كدام جهنّم رسیده است
كه برگ، برگ، برگ مرا زرد می كند...

#سید مهدی موسوی

....

زین با چشمای ریز شده به حرکات آروم لویی خیره شده بود؛ که داشت پیراهنی که دوتای خودش توش جا میشدن رو در میاورد و با  هودی سبز مورد علاقه اش جایگزین میکرد:

لو- به چی زل زدی زینی؟

زین با همون ژست متفکرانش از جا بلند شد رو به روی لویی قرار گرفت و شروع به بررسی گردنش کرد، هودی رو جلو کشید و کلشو تو یقه ی لویی فرو برد:

ز- کبودیات کو؟

لویی سر زین رو عقب هول داد و با چشم غره ای زمزمه کرد:

لو- فاک یو... میای یا نه؟

زین شونه ای بالا انداخت و دستاشو تو سینه اش قفل کرد:

ز- اگه تعریف کنی میام!

لو- پس نیا

لویی به سمت در رفت و زین با حرص کوله پشتیشو برداشت و دنبالش راه افتاد؛ با لویی حتی قبرستون رفتنم بهتر از تنها  موندن بود.. پری که مثل هرشب کلاب بود و شان هم با اصرار نایل باهاش رفته بود تا فوتبال رو ببینه و خب تنهایی براش درست مثل یه سم بود

شونه به شونه ی لویی راه میرفت و با دقت به رفتاراش نگاه میکرد؛ لویی یه جور عجیبی شده بود طوری که هیچ وقت نبود و برای زین که تموم رفتارای لویی رو حفظ بود خوب نبودنش بیش از اندازه تو چشم میزد

اما لویی خوب بود فقط تو سرش یه میدون جنگ بپا شده بود یه جنگ بین مغزش و حسی که برای باورش داشت مقاومت میکرد؛ جنگش رفته رفته داشت بزرگتر میشد لویی حس میکرد مغزش داره خونریزی میکنه

ز- بیا اینجا میخام غروب آفتابو ببینم

به زین که حالا رو صندلی نشسته بود و دستاشو به دو طرف باز کرده بود و بعد به آسمونی‌ که زورای آخرشو برای روشنایی میزد نگاهی انداخت

کنار زین نشست و شاید قسمت بزرگی از حس بد وجودش با دیدن صحنه رو به روش از بین رفت؛ زین خوب میدونست لویی عاشق غروبه مخصوصا حالا که رنگ نارنجی پس زمینه ی ابرا شده بود و بیشتر از هروقت دیگه ای جذاب بود؛ آبی های کمی که از لا به لای ابرا جوری که انگار از دست اون نور شدید قایم شده بودن به چشم میخورد و ابرا...

far from love [Z.M]°•°[L.S]Where stories live. Discover now