41

1.1K 221 46
                                    

زین دستشو زیر سرش گذاشته بود و به سقف خیره شده بود و لویی هم کنارش درست تو همون ژست فقط با چشمای بسته ریتم آهنگی که توی سرش پخش شده بود رو با انگشتاش روی شکمش میزد.

- باید میگفتم بهت نه؟

لویی زمزمه کرد و زین فکر کرد اما لویی بهش میگفت چه اتفاقی میوفتاد؟ جز اینکه بعد شنیدن حرف های لیام بازم رام میشد و غرق حس خوب دوس داشته شدن میشد؟
- نباید اینطوری میشد!

زین پوفی کرد و از جا بلند شد نگاهی به بانداژ پای چپ لویی انداخت و با یاداوری هری و پدرش سعی کرد فکر لیام رو گوشه ی متروکه ذهنش پرت کنه:

- تومو...من برای حال خوبم میجنگم اوضاع هرچقدر هم‌ که بد باشه؛ من میتونم به جای نشستن و افسوس خوردن شرایطم رو تغییر بدم... مخصوصا حالا با وجود هری، برادری که بعد این همه سال پیداش کردم این قدرت رو دارم که بعد هر زخمی شدن و زمین خوردنی طاقت بیارم و بازم بجنگم

نگاهی به لویی کرد و لبخندی زد تا حسش و صداقت حرفاش رو به لویی ثابت کنه:

- من و تو بعد این همه سختی لیاقت آرامش رو داریم و من میخوام برای بدست آوردن این آرامش تمام تلاشم کنم

با صدای زنگ گوشی زین نگاه هردوشون رو اسم روی صفحه خیره شد. زین با لبخندی که این روزا کم پیش میومد انقدر واقعی و از ته دل باشه و لویی با لبخندی که حسرت از لا به لاش مشخص بود به اسم هری فکر کردن!

- میرم پایین یکم با لنا بازی کنم تو هم زود بیا

از جاش بلند شد و همونطور که سعی میکرد فشار زیادی به پای چپش نیاره از در بیرون رفت و تنها چیزی که از شروع مکالمه ی زین شنید فقط یه " سلام " بود. هرچند همون سلام و شنیدن لحن اروم زین خودش برای فراموش کردن ناراحتیشون کافی بود!

- هرچقدر با خودم کلنجار رفتم که فعلا باهات تماس نگیرم نشد بماند که چند ساعت تموم جلو در همون خونه وابسادم تا بتونم ببینمت و نشد...الان آرومی؟

زین به سمت پنجره اتاقش رفت و همونطور که از گوشه پرده تو خیابون چشم میچرخوند گفت:

- آره گفتم که اینجا بیام اروم میشم

با تموم شدن جمله اش ماشین سفید هری به چشمش خورد و با ریز کردن چشمش متوجه هری هم توی ماشین شد:

- خوبه الان خیالم راحت شد

زین از پنجره فاصله گرفت و سمت در رفت:

- تریشا غذاهای خوشمزه ای درست میکنه می ارزه اگه...

- میتونم بیام تو؟

پله ها رو دوتا یکی پایین میرفت با گفتن "درو باز میکنم" گوشی رو قطع کرد. بی توجه به همه که بهش نگاه میکردن سمت در رفت و قبل شنیدن زنگ درو باز کرد.
لبخندی زد و به هری که دستش هنوز سمت زنگ دراز شده بود انداخت و زمزمه کرد:

far from love [Z.M]°•°[L.S]Where stories live. Discover now