35

1.6K 231 60
                                    

Chapter 35

Song:
kill them with kindness_Selena gomez

****

" آدم باید یه تو داشته باشه ک هر وقت از همه چی
خسته شد بهش بگه
بیخیال دنیا
مهم اینه که تو هستی "

- بکش آروم شی
نیم نگاهی به سیگاری که مقابلش گرفته شده بود انداخت و از جا بلند شد؛ دردش چیزی نبود که با سیگار آروم شه!

- ممنون که به حرفام گوش دادی

از دختر دور شد و شروع کرد به راه رفتن، جای خالی بعضی از آدما هیچوقت پر نمیشه؛ حتی روز به روز بیشتر از قبل حس میشه، درد نبودش بیشتر از قبل آزارت میده و تا مغز استخونتو میسوزونه!

تو خودش جمع شد و نفسشو بیرون داد، لحظه ی مردن مامانش رو خوب یادش بود مو به مو، حتی یه ثانیه اش رو هیچوقت نمیتونست فراموشش کنه، یعنی نخواسته بود که فراموش کنه هرروز برا خودش مرور میکرد و هر لحظه بیشتر از قبل حس نفرت کل وجودشو میگرفت.

همه چیزی که یادش میاد از ۶ سالگیش شروع میشد که مامانش به عنوان خدمتکار خونه ای که پدرش هم اونجا کار میکرد رفت و همونجا مشغول بکار شد.

خوب یادشه روز اولی که وارد اون عمارت شدن با دیدن کریس حتی با تموم بچگیشم تونست سمس بودن لبخند اون زن رو درک کنه.

پدرش راننده کریس بود و متوجه خیلی از قرارها و حرفای کریس قرار میگرفت. لا به لای حرفای شبونه ی مامان باباش شنیده بود باباش حرف از مدارکی میزنه که کریس با وجود اونا از یکی اخازی میکرده و تونسته این ثروتو برای خودش درست کنه. پدرش رویاهای بزرگ داشت برای زندگیشون و میخواست کاری کنه تا بتونه اون مدرک رو پیدا کنه و زندگیشون رو از این کثافتی که بود نجات بده!
دماغشو بالا کشید و با پشت دست حرصی اشکای رو صورتشو پاک کرد.

روز اولی که به مدرسه رفته بود و انقدر هیجان و حس خوب داشت که نمیتونست توصیفش کنه تازه تونسته بود وارد جامعه بشه و دوست پیدا کنه. همه چیشو مو به مو حفظ کرده بود حتی چهره همکلاسیاشو تا وقتی برمیگرده همه چیز رو برای مامانش تعریف کنه ولی...

با صدای داد و بیدادایی که میومد یواشکی از درپشت وارد خونشون شده بود. درست بخاطر میاورد که اول صدای شلیک و بعد صدای فریادهای مامانش باعث شده بود سمت پنجره بره و یواشکی پشت پرده وایسه.

وقتی جنازه باباش و تفنگ تو دست مردی که حالا بالا سر مامانش ایستاده بود رو دید دستشو جلوی دهنش گذاشت تا جیغ نزنه.

همه ادمایی که دور مامانش بودن رو میشناخت آدمای کریس بودن و حتی خود کریس هم اونجا بود، داشت با مامانش حرف میزد و پری هیچی جز گریه ها و التماسای مامانش نمیدید.

far from love [Z.M]°•°[L.S]Where stories live. Discover now