Season 2 Ch 17

914 176 31
                                    


- زودتر از اینا منتظرت بودم لیام چی شد دس بهت اجازه داد از اون مخفیگاه بیرون بزنی؟

لیام با دست به شخص پشت سرش اشاره کرد تا بره و با اخم به سایمون خیره شد و گفت:

- چرا تموم نمیکنی این موش و گربه بازیاتو؟ مدارک رو میخواستی که گرفتی!
کریس تهدید بود برات اونم که مرد دیگه چی میخوای؟ چه گناهی کردم که دست از سر زندگیم برنمیداری؟
من چه ازاری بهت رسوندم؟ خانواده ام چیکارت کرده بودن که تنفرت هنوز بعد این همه سال از اونا و از من تمومی نداره؟!!
ببین منو! به وضعیتی که دارم نگاه کن! من دیگه نمیتونم راه برم سایمون
وضعیت روحیم حتی از اینم بدتره من نابود شدم هیچی ازم نمونده نه خواب دارم نه اشتها دارم دائم دارم با این تب جهنمی میجنگم یه وقتا یه شوک باعث میشه تموم سیستم بدنم از کار بیوفته منو نگاه کن! تموم شدم دست از سرم بردار
هر لحظه صداش بالاتر میرفت و نفس کشیدن براش سخت تر میشد. درست از همون لحظه ای که مکالمه بین دس و زین رو شنیده بود تصمیم گرفته بود به دیدن سایمون بیاد و یکبار برای همیشه همه چیو تموم کنه.

- من هیچوقت ازت متنفر نبودم

سایمون با پوزخندی زمزمه کرد.
لیام بی توجه به جمله ای که شنیده بود ادامه داد:

- خودت میدونی من آدم عقب نشینیم
درست از همون ده سالگیم این تصمیمو گرفتم چون فکر میکردم اگه خواسته هام، توقعاتم از زندگی رو کم کنم دنیا دلش به رحم بیاد و همون رو هم ازم دریغ نکنه، اما بازم دنیا گوشش بدهکار حرفای من نبود و نیست، کمِ من باز از نظر کائنات خیلی بود، فکر میکردم اگه بگم پنهونی عاشق باشم فقط تماشاگر حال خوبش باشم بالاخره میرسه که بیاد بشینه کنارم به جبران اون همه سال فقط ارامش باشه و ارامش،
فکر میکردم اگه از پله دهم خواسته هام بیام رو پله پنجم وایستم دیگه به اوج خوشبختی میرسم ولی هیچوقت نشد

نفس عمیقی کشید و سرش و بالا اورد و به چشمای سایمون که هیچ وقت نمیتونست بفهمه دقیقا چه احساسی توی اون دوتا گوی نفرین شده پنهون شده خیره شد.

- تموم این سال ها کاری کردی که برسم به این نقطه که بگم زین ازم متنفر نباشه عاشق شدن پیکشش، اما الان جوری خنثی ست که تنفرشم برام ارزو شده.
گفتم بتونم راه برم دویدن پیکشش، اما از این خبرا نبود.
هی سقوط کردم پله پله تا کف زمین.
گفتم اصلا بالا رفتن نخواستم بزارید روی همین زمین ولو باشم و برای اونا که مثل برق پله های پیشرفت را دو تا یکی بالا میرن دست بزنم این یکی که دیگه باید بشه، اما بازم نشد میدونی چرا؟
دستاشو روی چرخ ویلچرش گذاشت وبه سمت جلو رفت تا جایی که در نزدیک ترین فاصله به سایمون متوقف شد.

- وقتی اسمت میاد چهارستون بدنم میلرزه. اسمت نحسه اصلا وقتی به زبون میاد پشت سرش بدبختی اوار میشه رو سرم. مثل یه بچه ی بی کس و کار به دس پناه بردم، تو شرایطی که هیچکس بهم نگاه نمیکرد اون تنها ادمی بود که همه جوره کمکم کرد ولی تو باز برگشتی باز میخوای ازم بگیریش باز من میمونم تنها ، بدون هیچ ادمی که واقعا نگرانم باشه.نمیخوام بازم عقب بکشم تماشا کنم که قراره چه بلایی سرم بیاری شاید یکمی برای فهمیدن دیر شده باشه که راهی که باید میرفتم کمتر خواستن نبود، تلاش برای زنده موندن تو هر نقطه ای که هستی لازمه و من میخوام اینبار براش بجنگم پس بهتره دست از سر من و خانواده ام برداری چون من عقب نمیکشم.
سایمون ، من بیشتر ازهر مدرکی برات خطر دارم چون تموم زندگیت رو از حفظم و فقط یه شهادتم کافیه تا ابد تو زندان بپوسی
با نفرت گفت و چرخید تا از اتاق بیرون بره.
-اون خانواده ای که ازش حرف میزنی تا حالا درباره ی زنده بودن کارن چیزی بهت گفتن؟
دست لیام روی اهرم ویلچر خشک شد. تموم سیستم های بدنش از کار افتاد و فقط یه صدا توی مغزش فریاد میزد
"دوباره گولشو نخور"

far from love [Z.M]°•°[L.S]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt