Season 2 Ch 18

907 183 64
                                    

با ووت و لبخند وارد شوید

مهم نیست تا چه اندازه برای فرار کردن از اتفاقات تلاش کنی. همیشه ترس از یه چیز باعث میشه بالاخره مقابلش قرار بگیری. مهم اینه که تو این مدت شجاعت مقابله باهاش رو پیدا کرده باشی.

تو این لحظه، وقتی زین رو به روی سایمون ایستاده بود و به لبخند کج روی صورتش خیره شده بود میتونست به این باور برسه که نه تنها شجاعت مقابله با این ادم رو داره بلکه میتونه تمام خشمش رو کنار بزنه با منطق تصمیم بگیره.

-نمیدونم لیام چرا هنوز سنگ ادمی رو به سینه میزنه که باعث بی حرکت شدنش شده

- شاید چون لیام مثل تو حرومزاده نیست

سایمون پوزخندی زد و سرشو سمت لیامی که نظاره گرشون بود چرخوند
-لیام به روش تربیتی من بزرگ شده

دستشو رو هوا تکون داد و ثانیه ای بعد زین خودش رو بین دو نفر حس کرد.
این که سایمون دو تا ادم به اون گندگی داشته باشه و زین رو گیر بندازه چیزی خلاف افکارش نبود.

-ولش کن

لیام فریاد زد و سایمون چشم از زین گرفت، الان فرصت این رو داشت تا لیام رو تحریک کنه.
هیچکس جز لیام نمیتونست ضربه ای به اون خانواده بزنه که تا سال های سال تاوان بدن.

-الان موقعیتشو داری لی... این همون ادمیه که باعث شده این همه زجر بکشی کلی از عمرتو صرف مراقبت ازش کردی ولی اون بی چشم و رو بهت خیانت کرد... چرا منتظری؟ فقط یه تیر لازمه

-من نمیکشم چون کشتن بلد نیستم... درست مثل زین که خیانت بلد نیست خسته شدم از دروغات تمومش کن... الان تنها فرصتی که نمیخوام از دست بدم شکوندن استخون گردن توئه لعنتی

لیام با خشم از بین دندونای قفل شدش غرید و باعث شدت گرفتن خنده ی سایمون شد.
خنده هایی که صدای منفورشون جای جای خونه میپیچید

-برعکس حرومزاده ای مثل تو ،من اینجا نیومدم تا دعوا کنم

زین با حرص گفت و بازوشو از حصار دستای اون غول ادم نما بیرون کشید و یه قدم جلو رفت

⁃ هرچی فکر کردم دیدم انتقام گرفتن از تو هیچ دردی رو دوا نمیکنه... تو رو باید به حال خودت رها کنن تا مث سگ یه روزی یه گوشه جون بدی... میخوام باهات یه معامله کنم

قبل از اینکه دوباره گیر اون دو نفر بیوفته رو اولین مبلی که دید نشست و با دست به سایمون اشاره کرد تا مقابلش بشینه

سایمون کمی مکث کرد با تردید نشست.

زین با پوزخندی بهش نگاه کرد و تو دلش شماره معکوس راه انداخت. شاید این اولین باری بود که تا این اندازه مشتاق رسیدن دس بود.

با صدای زنگ چشماش رو بست و لبخندش رو مخفی نکرد. صداها براش محو شد و نفس عمیقی کشید.

امشب عجیب بود اینکه دیگ از دوباره درد کشیدن نمیترسید و اینبار حتی فکر مردن رو هم کرده بود عجیب بود.

far from love [Z.M]°•°[L.S]Where stories live. Discover now