29

1.4K 265 84
                                    


خودشو روی صندلی ماشین انداخت بدون اهمیت به لیام شیشه ی پنجره رو پایین داد و زل زد بیرون:

- سرده عزیزم شیشه رو بده بالا

شونه ای بالا انداخت و بدون هیچ حرکتی سرجاش نشست؛ لیام لبخندی به رفتار بچگونه اش زد و پنجره رو بالا داد؛ سمت لیام برگشت و خواست اعتراض کنه که لبای لیام رو لباش نشست و با بوسه ی سریعی مجبور به سکوتش کرد:

- حتی اگه بخاطر تاخیرم با من قهر باشی بازم نباید سرما بخوری...

کمی روش خم شد و کمربندشو بست و راضی از کارش چشمکی براش زد و صاف سرجاش نشست؛ نمیتونست از دست لیام عصبی باشه و اینو به خودش اعتراف کرده بود لیام خوب میدونست چطور رفتار کنه تا همه اشتباهاتی که زین فکر میکرد غیر قابل بخششه در عرض چند ثانیه از سرش بپره و نرم بشه؛ لیام خوب میشناختش؛ تک تک حالتاشو درک میکرد و حالشو میفهمید؛ میدونست اگه الان گوشاش قرمزه بخاطر سرما نیس بخاطر نگرانیه؛ میدونست اگه حرف نمیزنه بخاطر قهر نیست بخاطر ناراحتیه؛ میدونست اگه دو سانت اونور تر از پیشونیش خط بیوفته ینی تو فکره اگه خطا چند تا بشن عصبیه... لیام وجب به وجب اون آدم رو میشناخت و میدونست چطور همه چیو به حالت اولش برگردونه:

- کجا برم؟

- میخواستم برم خونه ی لویی دیگه دیر شده

لیام نگاهی به ساعت کرد و با خنده بهش نگاه کرد؛ حتی خودشم میفهمید رفتارا و حرفای بچگونه اش زیادی خنده داره

- هوم چرا اونطوری نگاه میکنی؟

لیام دیگه تلاشی برای نگه داشتن خنده اش نکرد و با صدای بلند خندید:

- عزیزم من فقد ده دقیقه دیر کردم هنوز کلی وقت داریم برای چرخیدن دور شهر و حتی خوردن یه قهوه داخل ماشین کنار هم یا حتی منتظر شدن پشت تک تک چراغ قرمزای تو مسیر رو به رومون

دستاشو رو سینه اش جمع کرد و سرشو سمت پنجره چرخوند تا لبخند روی لبش به چشم نیاد:

- پس اول برو یه آرایشگاه میخوام موهامو کوتاه کنم

- چشم

دستش رو گرفت و توی دستش قفل کرد و راه افتاد؛ این دو روز ندیدن و حرف نزدن و این فاصله ای که بینشون افتاده بود باعث شده بود زین بفهمه چقدر وجود این مرد ضروریه مثل تموم این سالها که حتی از دور و بدون دیدنش وجودش رو حس میکرد

- اگه بگم دلم برات تنگ شده بود بنظرت مسخره اس؟

چشم از خیابون گرفت و به لیام خیره شد؛ لیام مات لبخند و حرفی که اون زده بود شد؛ خندید و با دست آزادش ضربه ای به شونه ی لیام زد:

- جلوتو ببین نمیخام بمیرم

لیام با ضربه ای که بهش خورده بود به خودش اومد و با خنده به جلوش خیره شد:

far from love [Z.M]°•°[L.S]Where stories live. Discover now