10

1.8K 277 86
                                    

Chapter 10

Good years _ zayn

پیامو سند کرد و گوشی رو توی جیبش برگردوند

سیگار بعدی رو آتیش زد و طبق عادت همیشه اش لگدی روی هوا پرت کرد

لو- ای خاک تو سرت که مثل بچه ها با یه بوی عطر اینطوری خودتو نبازی... احمق!

ضربه ای به سرش زد و سیگارو از پنجره بیرون پرتاب کرد و دستشو تو موهاش قلاب کرد و کشیدش

لو- لعنت بهش

- به کی؟

پوفی کرد و سمت اشتون برگشت؛ با خودش فکر کرد واقعا فقط همین دیکهد رو با اون چالای مسخره اش کم داشت؛ دستشو رو هوا برای اشتون تکون داد و سمت آسانسور رفت

ا- اوی کجا میری؟

لویی با حرص سمتش برگشت و تو صورتش غرید:

لو- میرم یه جا رو پیدا کنم و یه چیزی کوفت کنم اگه اجازه میدی

اشتون خندید جلوتر از اون راه افتاد و همونطور که دکمه ی آسانسورو میزد گفت:

ا- اوکی بیا بریم یه کافه همین نزدیکی هست

لو- حاضرم از گشنگی بمیرم ولی تو رو تحمل نکنم

لویی گفت و با لجبازی دست به سینه سرجاش ایستاد؛ درواقع حتی گشنشم نبود فقط میخواست کمی تنها باشه و خودش رو سرگرم کنه

اشتون شونه ای بالا انداخت و وارد اتاقک آسانسور شد و با چشم بهش اشاره کرد که زودتر بیا؛ لویی کلافه نفسشو بیرون داد و به سمتش رفت شاید واقعا وقت گذروندن با اشتون خوب باشه، اشتون میخواست بره و خیلی چیزا بود که لویی باید ازش میپرسید خیلی چیزا بود که نمیدونست و شاید واقعا به کمک اشتون احتیاج داشت؛ کریس! دس! حتی خود هری، تک تک آدمای اون شرکت برای لویی غریبه بودن غریبه هایی که هیچ علاقه ای به شناختنشون نداشت

لویی تو سن کم وارد بازی آدمایی شده بود که حتی خودشونم نمیدونستن از هم دیگه چی میخوان !

به اشتون که با لبخند به گوشیش چشم دوخته بود نگاه کرد

اشتون مورد اعتماد خانواده استایلز بود و لویی اینو خوب میدونست پس شاید تنها راه رسیدن به دس، خود اشتون بود
و دقایقی بعد اشتون و لویی بودن که پشت میز کافه نشسته و بودن و از هر چیزی حرف میزدن

اشتون از پوسته ی سخت و جدیش بیرون اومده و بود و از دیدار اولش با لوکی میگفت از پسر شیطونی که با اسپری های رنگش گند زده بود به ماشینش چون اشتون روز قبلش نزدیک بوده با ماشین بهش بزنه

و قیافه ی متعجب لویی خنده های اشتون رو بلندتر میکرد و با هیجان بیشتری ادامه میداد

لویی قهوه اش رو مزه کرد و گفت:

far from love [Z.M]°•°[L.S]Where stories live. Discover now