Appetence: (n.) An eager desire, an instinctive inclination, an attraction or a normal bond.
-
جیمین سرعتش رو بیشتر کرد. قوِسِ ظریفی به بدن منعطفش داد و با این کار نشون داد که قصد داره حرکت تریپل اکسل رو انجام بده.
هیچ ایده ای نداشت که آیا می تونه از پسش بربیاد یا نه؛ اما در هر حال باید امتحانش می کرد.
به مچ پاش فشار آورد و نفس عمیقی کشید.
به هوا پرید و یک و نیم دور کامل چرخید و برای فرودش روی تیغه ی اسکیت هاش آماده شد.
زمانی که نوک تیغه هاش به یخ بر خورد کرد، جیمین نفس راحتی کشید و صدای جیغ مربی و دوستانش که توی پیست بودن بلند شد.
یک لحظه.
تیغه ی کفشش لغزید و مچ پای جیمین به دردناک ترین شکل پیج خورد.
نفسش حبس شد و تا خواست که با تیغه های عقبی پای مخالفش ترمز بگیره، سر خورد و برخورد محکم شقیقه اش با یخِ سرد، هوشیاریش رو ازش گرفت.
*
تهیونگ بعد از شش ساعت سر پا ایستادن، فرصت کرده بود برای چند لحظه داخل حیاط بیمارستان، روی نیمکت زنگ زده ای بشینه و استراحت کنه.
چشم های خسته و قرمز شده اش رو بست و نفس عمیقی کشید.
به یاد نمی آورد هیچ وقت، تا این حد، خسته و بی رمق باشه. زمانی بود که تهیونگ عاشق کارش بود. تمام اوقاتی که دوست هاش به خوشگذرونی و لذت بردن از جوونیشون مشغول بودن، اون به سختی درس خونده بود تا بتونه توی بهترین دانشگاه کُره، پزشکی بخونه.
و حالا تهیونگ عمیقا احساس فرسودگی و پیری می کرد. امروز صبح موقعی که جلوی آینه حاضر می شد ،یه موی سفید دیگه لا به لای موهای مشکیش پیدا کرده بود.
پوزخند زد. باید کم کم به این موهای سفید عادت می کرد.
"بهش می گن ورود به دنیای ۳۵ ساله ها، کیم تهیونگ." زیر لب زمزمه کرد و به خاطر باد خنکی که می وزید، لرزید.
صدای آژیر آمبولانس از دور به گوشش می رسید. تهیونگ دعا دعا می کرد که فقط توهم شنیداری خودش باشه و هیچ مورد اورژانسی دیگه ای تا آخر دنیا، مزاحم استراحتش نشه.
اما با نزدیک تر شدِنِ صدا، به ناچار چشم هاش رو باز کرد و از روی نیمکت بلند شد.
وقتی وارد بخش شد، متوجه شد از همیشه شلوغ تره. عده ی زیادی با لباس های مخصوص اسکیت روی یخ توی راهرو منتظر ایستاده بودن و یک مرد میانسال هم که به نظر می اومد مربیشون باشه، سراسیمه قدم می زد.
"دکتر کیم!" صدای سرپرستار هان بود. "دکتر مورد اورژانسی جدید. پارک جیمین. ۲۵ ساله. پیچ خوردگی مچ پای راست. شکستگی دنده و ضربه ی شدید وارد شده به جمجه اش."
تهیونگ با لحن خشکی گفت: "اتاق عمل رو حاضر کنید." و عینکش رو به چشم زد.
*
تهیونگ از اتاق عمل بیرون اومد. گان، ماسک، کلاه و دستکشهاش رو در آورد و توی سطل انداخت. پنج ساعت جراحی سخت، رمقی توی تنش باقی نذاشته بود. پاهاش رو روی زمین کشید و روی صندلی انتظار راهرو نشست.
نتونست طاقت بیاره. بدن خسته اش رو رها کرد و روی ردیف صندلی ها دراز کشید. نگاهش رو به سقف سفید بیمارستان دوخت. نفس کشید. بوی الکل، خون، مرگ. بوی زندگی.
چشمهاش رو بست. می دونست که خوابش نمی بره. می دونست که نمی تونه بخوابه. فرقی نمی کرد چقدر خسته باشه. نمی تونست بخوابه.
"خوابیدی؟" صدای نامجون به گوشهاش رسید.
صدای در آوردن دستکشهاش و فرو کردن اونها توی سطل بزرگ. صدای قدمهای بلندش. صدای آه کشیدن و نشستنش.
تهیونگ گوشه ی چشمش رو باز کرد و به نامجونِ خسته نگاهی انداخت. "چه خبر؟" صداش گرفته تر از چیزی بود که تصور می کرد.
نامجون بلند زد زیر خنده و خندیدنش فضای خفه و خالی بیمارستان رو قابل تحمل تر کرد.
"تو واقعا روابط اجتماعیت افتضاحه پسر." تک خنده ای کرد و ادامه داد: "آخه کی برای شروع مکالمه از همچین دیالوگی استفاده می کنه؟"
"همه!" تهیونگ خودش رو بالا کشید و نشست: "بیمار در چه وضعیه؟"
"همون مصدوم اسکیت روی یخ؟ فعلا وضعیتش ثابته. باید تا هوشیاریش صبر کنیم." نامجون آهی کشید و ادامه داد: "بچه های این روزا چه ورزشهایی که نمی کنن."
"قهوه می خوری؟" تهیونگ ابروهاشو بالا فرستاد.
"نه؛ فکرش رو هم نکن که منو مثل خودت بی خواب کنی. من میرم دو دقیقه چشم رو هم بذارم تا یه مریض دیگه نیومده." نامجون بلند شد و ضربه ای به شونه ی تهیونگ زد.
تهیونگ به نامجون که توی راهروی بیمارستان قدم برمی داشت، خیره شد.
به تنها کسی که می تونست چند ثانیه لبخند رو به لبهای بی رمقش بیاره.
لبخند کمرنگی زد.
*
مین یونگی تمام مسیر استدیو تا بیمارستان رو دویده بود. وقتی مربیِ جیمین با نگرانی بهش زنگ زد و خبر داد که به بیمارستان بیاد، یونگی طاقت نیاورد و بدون هیچ فکری ضبط رو قطع کرد، از استدیو بیرون زد و تمام مسیر رو توی خیابون های شلوغ سئول دوید.
نمی تونست صبر کنه تا تاکسی بگیره یا هوسوک ماشینش رو از پارکینگ در بیاره. نمی تونست یک لحظه بایسته. دوید و دوید و دوید تا به بیمارستان رسید و به در بسته ی اتاق عمل.
همون موقع یقه ی مربی جیمین رو گرفت و سرش داد کشید که چرا مراقب اون پسر نبوده و بعد از یه دعوای حسابی، از بیمارستان بیرون زده بود و سه دور، دور محوطه چرخید تا جلوی اشکهاش رو بگیره.
و حالا، روی پله های جلوی بیمارستان نشسته بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود.
گوشیش برای بار هزارم زنگ خورد و یونگی برای بار هزارم بهش توجهی نکرد. حتما جین یا هوسوک بودند و اهمیتی نداشت. تنها چیزی که براش اهمیت داشت، پسر بیهوش توی آی سی یو بود. پسری که یونگی نمی تونست یک لحظه از زندگیش رو بدون خنده های بلند و چشمهای ریز شدهاش، بدون حضورش، بدون بودن و نفس کشیدنش تصور کنه.
سرش رو از روی زانوهاش برداشت و دوباره با بی تابی به طرف بیمارستان دوید. تمام پرستارهای بخش حالا اون رو می شناختند.
"پارک جیمین. هنوز به هوش نیومده؟" و همین طور دیالوگ تکراری اون رو.
"نه آقا. نگران نباشید. اون نیاز به زمان داره."
صدایی که هر بار توی سر مین یونگی زنگ می زد و اون رو سر خورده و خسته تر راهی محوطه ی بیمارستان می کرد.
به آسمون نگاه کرد. هیچ ستاره ای چشمک نمی زد. به سمت مغازه ی نزدیک بیمارستان قدم برداشت.
روی نیمکت نشست. شمعی که خریده بود رو برداشت و توی دستش گرفت. فندک جرقه زد و شمع روشن شد.
امشب تولدش بود. تولد بیست و شش سالگیش. به شعله ی کوچیک شمع خیره شد و تصمیم گرفت برای اولین و آخرین بار توی زندگیش، آرزو کنه.
"هی! پارک جیمین! آرزو می کنم زنده بمونی و سالهای سال زندگی کنی. چه من باشم، چه نباشم." آروم خندید و پلک زد: "آرزو می کنم غذاهای خوب زیادی بخوری، آدمهای خوب زیادی رو ملاقات کنی، مدال های زیادی رو ببری. آرزو می کنم، آرزو می کنم عاشق بشی." چیزی توی گلوش سنگینی می کرد؛ بغض راه نفسش رو بسته بود.
"پارک جیمین." با تلفظ دوباره ی اسمش، بالاخره اشک راه خودش رو باز کرد و روی گونه اش سر خورد.
پارافین شمع، ذره ذره آب می شد و روی دستش می ریخت: "هنوز اون کیک شکلاتی مورد علاقه ی من رو نپختی. هنوز شعری که برات نوشتم رو نخوندی. عکسهایی که ازت گرفتم، هنوز اونها رو ندیدی."
بینیش رو بالا کشید و خندید: "یادته می گفتی باید انقدر قوی بشم تا هیچ کس دوباره نتونه بهم آسیب بزنه؟ من هنوز قوی نشدم جیمین. هنوز انقدر قوی نشدم که نبودنت رو تحمل کنم. من به بودنت، به صدای نفس کشیدنت، به عطرت توی خونه، به ژست های مسخره ات، به گریه های بچگانه ات موقع دیدن فیلمهای عاشقانه، به اینها زنده ام."
اشک های یونگی، تمام صورتش رو خیس کردند. لبهاش رو توی دهنش فرو برد و به شمع که توی دستهاش آب می شد، نگاه کرد. می سوخت، تمام وجودش می سوخت. درد داشت.
چشمهاش رو بست و شمع رو فوت کرد.
تولدت مبارک.
YOU ARE READING
Before Our Spring - [Completed]
Fanfictionتهیونگ به جیمین قول میده. شبها میگذرن، روزها از راه میرسن. باد میوزه، قولها شکسته میشن و فصلها عوض میشن؛ تابستون، پاییز، زمستون، زمستون، زمستون. و برف همیشه موندگاره. تهیونگِ من، تو میتونی قولی بدی که شکسته نشه، آفتابی که خاموش نشه، شبی...