Temerate:(v.) To break a bond or binding promise.
***
خیره به سقفِ تیره ی اتاقش، به صدای وزش باد گوش می داد. تنها کاری که این روز ها از دستش برمیومد همین بود. به سقف یا به منظره ی سرد و خشکیده ی بیرونِ پنجره خیره بشه.
در اتاقش باز شد. تهیونگ بود. چشمهاش رو بست و با آرنجش پوشاندشون.
از تهیونگ دوری می کرد و تصمیم گرفته بود این رفتار رو ادامه بده؛ حداقل به خاطر خود تهیونگ.
صدای قیژ قیژِ جسم فلزی ای روی سرامیک ها، حواسش رو پرت کرد. چشم باز کرد و تهیونگ رو دید که ویلچر قدیمیش رو باز کرده. بغض به گلوش چنگ زد. باورش نمی شد که باید تمام عمرش رو روی اون صندلی لعنتی سپری کنه. که دیگه هرگز نمی تونه روی یخ، پرواز کنه و تحسین همگان رو برانگیزه.
مرد بزرگتر، با لحن درمانده ای گفت:"جیمین .. می دونم نمی خوای باهام حرف بزنی. اما خواهش می کنم، بیا بریم توی محوطه. نزدیک دو هفته است که هوای بیرون بهت نخورده. اجازه بده ببرمت."
جیمین پوزخندی زد و سر جاش نشست :"برام مهم نیست. هر کاری دوست داری بکن. اگه حس می کنی این جوری، چیزی که از دست دادم بر می گرده، اشکالی نداره. هرقدر می خوای، امتحانش کن آقای دکتر."
قلب تهیونگ تیر کشید و سر جاش متوقف شد. با دستش به پیرهنش چنگ زد و سعی کرد نفس رو کنترل کنه. جیمین اشکهاش رو نگهداشت و حس کرد چقدر از خودش متنفره که نمی تونه به سمت تهیونگ بدوئه تا اسپریش رو بهش برسونه.
تهیونگ به سختی سرفه کرد و ویلچر رو نزدیک تخت جیمین برد. از زیر بغلهاش گرفت و به آرومی نشوندش :"درد نداری؟" با صدای ضعیفی پرسید.
جیمین، کلافه گفت:"نه. درد ندارم. هیچ احساسی ندارم."
قطره اشکی راهش رو باز کرد و روی گونه ی سرد و اصلاح نشده ی تهیونگ چکه کرد. حاضر بود تمام بدرفتاری های جیمین رو به جان بخره، اگه فقط این طوری دوباره توانایی راه رفتنش رو به دست میوورد.
پشت به ویلچر ایستاد و پسرِ زیباش رو به بیرون هدایت کرد.
جیمین بدون هیچ احساسی به محوطه ی مه گرفته و برگ های نارنجی ای که تک و توک، زمینش رو تزئین کرده بودند خیره شد.
بوته گل رزی که اولین مکالمه اش با تهیونگ رو شاهد بود، خشک شده بود.
تهیونگ ویلچر رو به سمت نیمکت قدیمیشون هل داد. جیمین با یادآوری افکار قدیمیمش، لبخند تلخی زد. :"دل تنگ انگشتهایی می شم که دیگه قرار نیست ویلچرم رو هل بده!" و حالا دوباره این جا بود. توی این زندان.
دست چپش رو بالا آورد و به حلقه ای که توی انگشتش بود، خیره شد. تهیونگ روی نیمکت نشست و با غم، به حرکات جیمین نگاه می کرد.
YOU ARE READING
Before Our Spring - [Completed]
Fanfictionتهیونگ به جیمین قول میده. شبها میگذرن، روزها از راه میرسن. باد میوزه، قولها شکسته میشن و فصلها عوض میشن؛ تابستون، پاییز، زمستون، زمستون، زمستون. و برف همیشه موندگاره. تهیونگِ من، تو میتونی قولی بدی که شکسته نشه، آفتابی که خاموش نشه، شبی...