Raison d'être: (n.) A reason for existing.
چونهی به آرومی مچ آسیب دیده ی جیمین رو نرمش می داد. "دردش چطوره؟" پرسید. جیمین صورتش رو جمع کرد. "بهتره، اگرچه هنوزم تیر می کشه. اما اخیرا چندباری هم امتحان کردم و تونستم چند دقیقه روش بایستم." چونهی سر تکون داد. "خوبه. این هفته ی آخرت توی بیمارستانه نه؟ بعد از اون هم حدود 4 جلسه برات فیزیو می نویسم؛ البته اجبار نیست. اما کمکت می کنه زودتر برای تمریناتت آماده بشی." جیمین با لبخند به اون زن نگاه کرد. شاید توی زندگیِ تهیونگ، آدم بدی محسوب می شد ولی توی زندگیِ جیمین، یه نجاتگرِ دیگه بود. چونهی متوجه نگاه جیمین شد و خجالت کشید. " به حرف های اون روزم فکر می کنی؟" "نه." جیمین گفت. "به این فکر می کنم که همه ی ما آدمها بالاخره شخصیت منفیِ یکی از داستان هامون هستیم. این که نمی تونیم تمام اطرافیانمون رو راضی کنیم و در نهایت اجتناب ناپذیره؛ شکست خوردن توی راه راضی کردن همه اجتناب ناپذیره." چونهی لبخند تلخی زد. این حرفها باعث نمی شد از حس گناهش کم بشه. شاید اگه تهیونگ شخصا بهش می گفت بخشیده شده، اونموقع، ذره ای آروم بگیره. جیمین به حلقه ی طلایی رنگ چونهی اشاره کرد:. "این بار احساس خوشبختی می کنی؟" و چونهی به رابطه اش با همسر جدیدش فکر کرد. "البته." با لبخند گفت "اون خوشبختی منه. لبخند و انگیزه ام. می دونی جیمین؟ تشخیص عشق واقعی سخت نیست. وقتی که همه بهت می گن خوشگلتر شدی، وقتی خودت از چشمهات صدای خنده می شنوی، وقتی بهش فکر می کنی و دلت می خواد به خاطرش از خواب بیدار بشی، وقتی نگاهش می کنی و حس می کنی هیچکس نمی تونه بهت آسیب بزنه چون اون کنارته، وقتی لبخندش رو می بینی و قلبت گرم می شه، تمام اینها نشونه های عشق واقعیه. وقتی پیداش کردی تا آخرین نفست بجنگ تا از دستش ندی." جمله ی آخر رو با همون چاشنی همیشگی حسرتش گفت. جیمین اما متوجه نشد. به سقف کرم رنگ خیره شده بود و اسم یک نفر توی ذهنش می درخشید. کیم تهیونگ. * تهیونگ به سرمش خیره شده بود. از وقتی جیمین اتاق رو ترک کرده بود، ده بار پیشونیش رو لمس کرده بود. اون بوسه... تهیونگ دلیلش رو نمی فهمید. دلیل رخ دادنش و گرمای آرامش بخشش رو نمی فهمید. وقتی جیمین بوسیدش حس کرد خون توی رگ هاش با فشار بیشتری پمپاژ می شد. احساس زنده بودن. آره. تهیونگ "احساس" کرده بود. چیزی متفاوت از غم، درد یا عصبانیت. باید به خودش دروغ می گفت که باز هم تشنه ی اون احساسه؟ نه. اما باید می گذاشت تا جیمین این رو بفهمه؟ نمی دونست. اون پسر؛ تهیونگ می ترسید که جیمین با همه این رفتار رو داشته باشه. انگار که جیمین فقط راه می افتاد تا انسان های زخم خورده رو پیدا کنه و درمانشون کنه. "شاید که این جوری زخم خودش بهبود پیدا کنه." تهیونگ با صدای بلند فکر کرد. اما مگه امکان داشت اون پسر، با اون روحیه، زخمی داشته باشه؟ شاید هم داشت و از تهیونگ شجاع تر و قوی تر بود که به زخمش اجازه ی پیشروی نمی داد. آه کشید. بعضی ها به درد خو می گیرند. تهیونگ همچین آدمی بود. اون با غمی که داشت زندگی می کرد. شاید می ترسید از این ماسکِ شکسته و ناراحت بیرون بیاد و اون وقت دیگه بهونه ای برای توجیه رفتارهاش نداشته باشه. اون نامطمئن بود به اثربخش بودن مشاوره رفتنش. اگه رابطه ی جدیدی رو شروع می کرد و باز هم بهش آسیب می رسوند چی؟ تهیونگ نمی دونست چرا جیمین رو مرجع ضمیر افکارش قرار می داد. حتی فکر آسیب رسوندن به اون موجود شیرین و صورتی آزارش می داد؛ ولی می دونست اگه بیماریش دوباره برگرده تهیونگ نمی فهمه کسی که داره سرش داد می زنه کیه. بیماری؟ اون حتی نمی دونست این چه نوع بیماری ایه. بیماری ای که باعث می شه ناگهان از خشم کور بشه و دلش بخواد به همه صدمه بزنه. تهیونگ سعی می کرد با صدمه زدن به بقیه، صدماتی که به خودش وارد شده رو درمان کنه و جیمین با مهربونی کردن. چه تضاد بزرگی. * نامجون در اتاق رو باز کرد و چشمهاش رو توی کاسه چرخوند. تهیونگ لبه ی تخت نشسته بود و داشت لباس می پوشید. سرمِ نیمه تمومش رو از دست در آورده بود. "جایی تشریف می برید اعلی حضرت؟" با طعنه گفت. "آره." تهیونگ تی شرت سرمه ایش رو صاف کرد و ایستاد. یکم سرش گیج رفت ولی برای این که بهونه ای دست نامجون نده تظاهر کرد خیلی هم حالش خوبه. جلوتر رفت و به چشمهای نگران نامجون خیره شد. "رفیق، من بهترم. ولی باور کن جایی که الان دارم می رم از هر استراحت و سرمی برام اثربخش تره." "می ری مست کنی یا سیگار بکشی؟" نامجون گفت. تهیونگ پلک زد. حتی لحظه ای به اینها فکر نکرده بود. خندید. "نه نامجون. یه چیز قوی تر پیدا کردم." "خدای من کیم تهیونگ! تو مواد مخدر مصرف می کنی؟" نامجون داد زد و تهیونگ با وحشت جلوی دهنش رو گرفت. "چته احمق؟ می خوای من رو اخراج کنن؟ مواد مخدر دیگه چیه؟ به نظرت من همچین آدمیم؟!" جمله ی آخر رو با اخم گفت.نامجون با صدای خفه شده اش از زیر دست تهیونگ گفت: "آره." تهیونگ زد زیر خنده. یه خنده ی بلند. از اونهایی که نامجون آرزو می کرد دوباره روی لب های تهیونگ بشینن. نامجون رو به آغوش کشید. "نگران نباش. معتاد نشدم" نامجون با بهت دستهاش رو دور شونه های تهیونگ حلقه کرد. " نمی دونم داری چی مصرف می کنی ولی هر چی هست، ادامه بده. دلم برای خنده ات تنگ شده بود."
YOU ARE READING
Before Our Spring - [Completed]
Fanfictionتهیونگ به جیمین قول میده. شبها میگذرن، روزها از راه میرسن. باد میوزه، قولها شکسته میشن و فصلها عوض میشن؛ تابستون، پاییز، زمستون، زمستون، زمستون. و برف همیشه موندگاره. تهیونگِ من، تو میتونی قولی بدی که شکسته نشه، آفتابی که خاموش نشه، شبی...