petrichor: (n.) The smell of earth after raining.
---
تهیونگ برای بار پنجاهم روی تخت نشست، دستش رو با خشونت بین موهاش کشید و چشمهاش رو به هم فشرد.
دستهاش رو مشت کرد و روی تخت کوبید. ساعت مچیش، دو صبح رو نشون میداد و اون هنوز خوابش نبرده بود و بدتر از همه این که قرصهاش رو همراه نداشت.
ماه پرنورتر از همیشه میتابید و از پنجرهی نیمهباز متل کوچیک، توی چشمهای تهیونگ فرو میرفت و اعصابش رو بیشتر از قبل خرد میکرد.
"لعنت." گفت و پاهاش رو روی زمین گذاشت. پارکت سرد، گرمای بیانتهای وجود یخزدهی تهیونگ رو به خودش کشید و سرما رو روونهی بدن اون مرد کرد. تهیونگ لرزید و دستش رو روی بازوش کشید.
صدای تیک تاک ساعت، روی مغزش رژه میرفت و باعث میشد دندونهاش رو محکم به هم بسابه. ساعت رو با خشونت از دستش در آورد و جایی میون ملحفههای سفیدرنگ پرت کرد تا صدای عذابآورش به گوشهاش نرسه.
آب دهنش رو قورت داد، از جاش بلند شد و به سمت در قدم برداشت. چشمهاش رو بست و سعی کرد به اعصابش مسلط باشه. در اتاق رو باز کرد.
صدای جیرجیر لولای در، توی راهروی خالی و باریک متل که با تک چراغ سفید رنگی روشن میشد، پیچید. قدم برداشت و بیرون رفت.
اتاق جیمین درست دیواربهدیوار اتاق خودش قرار داشت و تهیونگ مقابل در ایستاد. نور ضعیفی از زیر در به بیرون نفوذ کرده بود و همین باعث شد تهیونگ حدس بزنه که اون پسر بیداره.
انگشتهای همیشه سردش رو روی دستگیره گذاشت، لب پایینش رو بین دندونهاش گرفت و به یاد آورد که اول باید در بزنه.
"نزدیک بود از چیزی که هستم هم احمقتر به نظر بیام." با خودش گفت و به آرومی به در کوبید.
"بله؟" صدای جیمین آرومتر به گوشش رسید. صبر کرد و بعد از چند لحظه، در باز شد.
"تهیونگ؟" جیمین در حالی که سرش رو بالا گرفته بود تا ماسک ورقهای سفید رنگ از روی صورتش نیفته، چشمهاش رو گرد کرد و به اون مرد نگاه کرد.
"هنوز بیداری؟ تو باید استراحت کنی پارک جیمین." تهیونگ لبخند گرمی زد.
"آآآ..." جیمین با شرمندگی خندید و با انگشتهای یک دستش، ماسک رو که در حال سر خوردن بود، گرفت "خوابم نمیبرد. بیا تو."
تهیونگ وارد اتاق شد و جیمین پشت سرش در رو با پاش بست. با خودش فکر کرد اون پسر حتی یه اتاق سادهی متل رو هم درخشان میکنه. تختی که وسط اتاق قرار داشت بهمریخته بود و میز کوچیک کنار اون با چند تا کرم و اسکراب پر شده بود. کوله پشتی مشکی رنگی، روی کاناپهی خردلی رنگ افتاده بود و دزیره و کتاب شعر محبوب جیمین هم کنارش قرار داشتند.
"توی کوله پشتیم رو گشتم و خیلی اتفاقی چند تا کرم و ماسک پیدا کردم و چون خوابم نمیبرد، سعی کردم سرم رو گرم کنم. بشین. " جیمین در حالی که سرش رو بالا گرفته بود و با دستهاش موقعیت ماسک رو تنظیم می کرد، گفت.
YOU ARE READING
Before Our Spring - [Completed]
Fanfictionتهیونگ به جیمین قول میده. شبها میگذرن، روزها از راه میرسن. باد میوزه، قولها شکسته میشن و فصلها عوض میشن؛ تابستون، پاییز، زمستون، زمستون، زمستون. و برف همیشه موندگاره. تهیونگِ من، تو میتونی قولی بدی که شکسته نشه، آفتابی که خاموش نشه، شبی...