41. Fanaa

1.1K 246 89
                                    

Fanaa(n.) Destruction of the self, destroyed in love.

*
تمام کامنت‌ها و حرف‌هاتون رو خوندم. تا پایان داستان چیزی نمونده و بعدش من هم براتون حرف می‌زنم. ممنونم که تا این جا داستان رو خوندید. مراقبت کنید. 💗
*

نور لپ تاپ چهره‌اش رو روشن کرده بود. ساعت حوالی پنج صبح بود و صدای نفسهای بریده ی تهیونگ، سکوت اتاق رو می شکست.

جیمین سرش رو کج کرد و نیم نگاهی به چهره ی آروم تهیونگ انداخت. حالا که خواب بود، حالا که متوجه نمی شد، جیمین می تونست آزادانه گریه کنه.

دوباره توی خونه‌ی خودشون بودند. خونه‌ای که تک تک دیوارهاش، شاهد غم، شادی و عشق اون دو نفر بود. خونه ای که گرفته نبود. خفه کننده نبود. خونه‌ی خودشون.

جیمین آرزو کرده بود یک بار دیگه، با هم، کنار هم، توی خونه‌ی خودشون ،روی همین تخت باشند و حالا آرزوش برآورده شده بود.

اعلان هشداری که روی صفحه لپ تاپ نمایان شد، حواسش رو پرت کرد. با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد و پیام رو باز کرد.

جوابی به ایمیلش.

ایمیلش برای درخواست آتانازی.

دکترهای کمی پیدا می شدند که این عمل رو انجام بدن؛ اگرچه که عمل، رضایت کامل فرد رو داشت و مدارک زیادی که باید پر می شد، اما باز هم به لحاظ اخلاقی دکترهای زیادی بودند که راضی نمی شدند جون یک نفر رو بگیرن.

"مرگ خودخواسته، مرگیاری، خودکشی کمکی و .." اسم های زیادی داشت اما برای جیمین تنها یک مفهوم رو تداعی می کرد.

زندگی بخشیدن به تهیونگش. تهیونگی که بیشتر از هر کسی، لایق زنده بودن، لذت بردن و احساس کردن بود.

ایمیل رو کامل خوند. با در خواستش موافقت شده بود. تاریخ عملش برای اوایل فوریه بود.

لبخند کمرنگی زد. دقیقا یک هفته زمانی که خواسته بود، به حقیقت پیوسته بود.

تهیونگ تکانی خورد و جیمین متوجه تقلاش برای نفس کشیدن شد. از ایمیل یک اسکن برای تلفن همراهش فرستاد و باقی رو پاک کرد.

لپ تاپ روی عسلی کنار تخت گذاشت و بدون توجه به درد کمرش، خم شد تا ماسک و کپسول اکسیژن تهیونگ رو به سمت خودش بکشه.

ماسک رو روی صورت بی قرار تهیونگ گذاشت و با لبخند غمگینی، به باز شدن گره های بین ابروش نگاه کرد. با نوک انگشتهاش، چتری های تهیونگ رو از پیشانی عرق کرده اش کناری زد. چشمهاش باز شدند.

در حالی که قفسه سینه اش رو ماساژ می داد، ماسک اکسیژن رو کمی بالا برد:" بیدارت کردم؟"

:"بیدار بودم." جیمین مختصر گفت.

تهیونگ خودش رو کمی بالا کشید و به تاج تخت تکیه داد:"چرا عزیزکم؟"

جیمین سرش رو روی سینه ی گرم تهیونگ گذاشت :"می خواستم وقتی که خوابی، نگاهت کنم." دروغ نمی گفت. واقعا همین بود. جیمین باید از تمام این آخرین لحظاتش با تهیونگ نهایت استفاده رو می کرد. یک خوابِ طولانی، به زودی به سراغش میومد. تا اونموقع، نمی تونست لحظه ای چشمهاش رو از مردش بگیره.

Before Our Spring - [Completed]Where stories live. Discover now