21. Epiphany

1.3K 306 57
                                    

  Epiphany ; (n.) a moment when you suddenly feel that you understand. or suddenly become conscious of something that is very important to you.

---

یونگی به سلفی ای که جیمین از خودش و تهیونگ براش فرستاده بود نگاه می کرد. روی یک تخت بودند، کنار هم. و طوری که لبخند می زدند گواه از خوشحالی ای بود که یونگی هیچ شراکتی توش نداشت.

آه کشید و سر بالا آورد. نور مانیتور چشمهاش رو زد و یونگی فکر کرد مگه چند دقیقه ست که مشغول این عکس شدم؟ با خودش فکر کرد آیا این که به جیمین بگه سالهاست عاشقشه، کار درستیه؟ در حالی که یونگی می تونست حس کنه جیمین خودش، داره عاشق دکترش می شه.

:"عشق یک طرفه. نیرویی که جهان رو وادار به حرکت می کنه." زمزمه کرد. یادش نمی اومد کجا این نقل قول رو خونده.

تنها چیزی که اون می خواست، خوشحالی جیمین بود. این که صدای خنده هاش قطع نشه، این که چشمهای زیباش دست از جمع شدن از سر خنده بر ندارن، این که عطر کیک های وانیلیش همیشه توی خونه بپیچن. یونگی فقط می خواست جیمین رو این طوری ببینه. می خواست صورت درخشانش وقتی توی مسابقات برنده می شه رو ببینه و توی تک تک این لحظات کنارش باشه و تحسینش کنه.

عاشق برای معشوقه اش بهترین ها رو می خواد؛ و گاهی خودش، اون بهترین نیست.

پس دست می کشه و گوشه ی زندگی معشوقه اش می ایسته. حرفی نمی زنه. اعتراضی نمی کنه. فقط ساکت می ایسته و منتظر می شه که معشوقه اش ازش کمک بخواد.

این فداکاری ایه که همه ی عاشق ها می کنن.

*

تهیونگ به شماره ای که جیمین بهش داده بود خیره شد. :"جئون جونگ کوک." و آدرس سالن آرایشگاهی که زیرش نوشته شده بود.

دو روز از برگشتنشون می گذشت و تهیونگ به فکر رنگ کردن موهاش افتاده بود. هیچوقت فکر نمی کرد توی سن 35 سالگی بخواد دست به همچین کاری بزنه ولی اگه این کار، ذره ای باعث خوشحالی جیمین می شد، اون حتما انجامش می داد.

گزینه ی برقراری تماس رو زد و منتظر موند. پسر جوانی جوابش رو داد:"بله؟"

و تهیونگ برای همون روز عصر، وقت آرایشگاه گرفت.
*

جیمین روی سکوهای پیست نشسته بود و با حسرت به هم تیمی هاش نگاه می کرد.
تهیونگ بهش گفت حداقل چند روز دیگه هم صبر کنه و بعد با احتیاط کامل، دوباره بره روی یخ و صبر جیمین تمام شده بود.

آروم کنار مربیش رفت :"آقای جانگ ... می شه، می شه اجازه بدید یکم برم روی یخ ...؟" جیمین گفت و چشمهاش رو گرد کرد.

:"جیمین! می شه من رو با دوست پسر دکترت درگیر نکنی؟ وقتی دیروز آوردت اینجا، تاکید اکید کرد بهت اجازه اسکیت ندم. واقعا نمی خوام عصبانیش کنم پس برو. تا آخر هفته اجازه نداری!"

Before Our Spring - [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora