12. Apricity

1.5K 348 79
                                    

Apricity: ( n. ) The warmth of the sun in the winter.

----------

Song for this chapter : I'm gonna be - sleeping at last



یونگی‌ چشمهاش رو بست. باز کرد. به سقف خالی اتاق خیره شد. اتاق جیمین. نور آفتاب از‌ پنجره روی ‌تخت ،جایی که‌ یونگی دراز کشیده بود، طرح می‌انداخت.

نفس کشید و عطر جیمین رو به ریه هاش کشید. لبخند کمرنگی‌ روی لبهاش نشست.

"دلم برات تنگ شده." زمزمه کرد و صداش بین دیوار ها پیچید.

آروم نشست. دفترچه‌ی چرمی جیمین رو از کشوی میز بیرون آورد و باز کرد. خالی بود.

خودکار برداشت و تصمیم گرفت بنویسه.

"من یک نقطه‌ی سیاه بودم ، روی دیواری سیاه تر. یادت میاد؟"

یونگی لبخند زد و به خط خودش نگاه کرد. شاید یک روز، یک روز که ‌همه‌چیز درست شده، یک ‌روز‌ که جیمین به خونه برگشته، این دفترچه‌ رو بهش بده.

"یادت میاد شبی که داشتم کتک می خوردم؟ زخمی شده بودم و اون پنج تایی که همیشه اذیتم می کردند؟ یادت میاد که وقتی برای اولین بار منو دیدی، داد کشیدی که بس کنن و بس نکردن؟ یادت هست؟ که اومدی و سعی کردی باهاشون مبارزه کنی؟ سعی کردی از من محافظت کنی؟ می دونستی یک تنه نمی تونی پنج نفر رو بزنی اما باز هم اومدی. فکر نکردی و اومدی. اومدی و من فکر کردم این اولین باره که یه نفر برای من کاری می کنه."

یونگی نفس عمیقی کشید و بغض توی گلوش رو فرو برد . با دست لرزونش، شروع به نوشتن کرد. "یادت هست؟ که کلی هر دوتامون رو کتک زدن و ولمون کردن توی خیابون؟ تو که روی آسفالت دراز کشیده بودی و صورتت پر از خون بود ، خندیدی و صدای خنده‌ات با تپش های قلبم یکی شد. وقتی بهت گفتم چرا یه غریبه وقتی مبارزه بلد نیست باید خودشو بندازه وسط دعوای یکی دیگه ، خندیدی و گفتی: «مبارزه بلد نیستم اما حداقل حالا می تونی دردت رو با یکی تقسیم کنی.» گفتی: «من غریبه نیستم. ما با هم کتک خوردیم، حالا با هم دوستیم.» گفتی و پارک جیمین اولین دوست زندگیم شدی."

اشک از چشمهای یونگی چکید و جوهر مشکی رو پخش کرد. "یادت هست جیمین؟ من تک تکش رو یادمه. لحظه به لحظه‌اش رو. من یادمه چطور با بدن ضعیف و تمام زخمهات، خندیدی و زیر بغلم رو گرفتی و منو بردی خونه‌ات. یادمه که چطور زندگیم شدی جیمین؛ تمام زندگی من."

یونگی به سقف نگاه کرد تا از سقوط دردناک اشکهاش جلوگیری کنه. "من می‌خوام به خاطرت کتک بخورم. به خاطرت تمام راه های نرفته رو برم. دلم می خواد صورتت رو نوازش کنم. دستهات رو بگیرم و عطر موهات رو نفس بکشم. می‌خوام هر روز کنارت از خواب بیدار بشم. تو مثل همیشه بخندی و من مثل همیشه نگاهت کنم. دلم می‌خواد هر روز، هر لحظه بهت بگم چقدر عاشقتم."

But I would walk 500 miles
And a would walk 500 more
Just to be the man who walks a thousand miles
To fall down at your door

"من می خوام کنارت بزرگ بشم، پیر بشم و بمیرم. می خوام برات پیانو بزنم و برام برقصی. می خوام اشک هات رو پاک کنم. پارک جیمین، می‌خوام ببوسمت. "

When Im working , yeah I know im gonna be
Im gonna be the man who’s working hard for you
And when the mony comes in for the work I do
I’ll pass along every cent of it to you

"می خوام تنها کسی باشم که تمام روز براش حرف می‌زنی. تنها کسی که براش می‌خندی و کیک می‌پزی. تنها کسی که ازش عکس می‌گیری . می‌خوام تمام روزهام رو با تو بگذرونم جیمین. فقط با تو. "

And when I’m lonely, well I know im gonna be
I’m gonna be the man who’s lonely with you

*

"آقای پارک جیمین؟"

جیمین با تعجب به صدای ناآشنایی که از پشت سرش می اومد ، گوش داد. سرش رو چرخوند که با مرد قدبلندی با روپوش سفید و موهای بلوند مواجه شد.
ابروهاش رو بالا برد. اون مرد با لبخند زیبایی بهش نزدیک می شد. هوای تازه ی بیرون بیمارستان رو به ریه هاش کشید. از تهیونگ خواسته بود اونو به محوطه بیاره تا غنچه های رز رو تماشا کنه.

"پس مواد مخدرش تویی." نامجون زیر لب زمزمه کرد وقتی به ویلچر جیمین رسید و کنارش ایستاد.

"بله؟" جیمین با سردرگمی نگاهش کرد.

"خوشحالم از اینکه می بینمتون." نامجون تظاهر کرد چیزی نشنیده. دوستانه گفت و دستش رو جلو برد.

جیمین سرش رو تکون داد و به اون مرد با همون لبخند بامزه اش، دست داد.

"من کیم نامجون هستم. دوست تهیونگ. تهیونگ رو که می شناسید؟"

جیمین با شنیدن اسم تهیونگ، لبخند درخشانی زد که از چشم نامجون دور نموند. "البته که می شناسم. اون دکتر منه. اون کسی بود که جون من رو نجات داد."

نامجون خندید. "اون وظیفه اش رو انجام داده." دستی به پشت گردنش کشید. "خیلی بزرگش نکنید."

"من بزرگش نمی کنم." جیمین ابروهاش رو بالا برد. "حقیقت همینه و من تا آخر عمرم مدیون ایشونم."

نامجون لبخند مرموزی زد. دستی به چونه اش کشید. "به هر حال اون خیلی بداخلاق و بد عنقه. فکر نکنم هیچ بیماری دلش بخواد همچین آدمی پزشکش باشه." گفت و زیر چشمی منتظر عکس العمل جیمین موند.

لبخند جیمین به وضوح جمع شد و اخم کمرنگی بین ابروهاش جا خوش کرد. "مطمئنید که دوست تهیونگید؟"

«پس هم رو با اسم کوچیک صدا می کنن.» نامجون فکر کرد و لبخندش پررنگ تر شد.

"البته. من بهترین دوستشم." با بیخیالی گفت.

"من اینطور فکر نمی کنم. گفتید اسمتون کیم نامجونه؟ اوه خب آقای کیم باید بهتون بگم کیم تهیونگ به هیچ وجه بداخلاق و بدعنق نیست. اون مهربونه و خیلی خوب بلده آدمها رو دلگرم کنه. لبخند زیبایی داره و عاشق بچه هاست و به شعر و کتاب اهمیت می ده. اون عاقله و قلب بزرگی داره و همینطور مشکلات و دردهایی که اگر شما واقعا دوستش بودید باید می دونستید." جیمین با خشمی که نمی دونست از کجا اومده گفت و دندونهاش رو به هم فشرد تا خودش رو کنترل کنه. تهیونگ چطور همچین آدمی رو دوست خودش می دونست؟

لبخند نامجون رفته رفته پررنگ تر می شد. "فکر می کنم تو از من دوست بهتری هستی پارک جیمین." دستی به شونه ی جیمین زد و با بیخیالی به سمت ساختمون بیمارستان قدم برداشت.

جیمین با حرص به اون مرد که ازش دور و دورتر می شد ، نگاه کرد. از دوست های تقلبی بیشتر از هر کسی متنفر بود. کسایی که از هر دشمنی بدتر بودند.

"فکر می کنم تو یه آهنربایی." صدای زیبای دکتر مین عصبانیت جیمین رو کمتر کرد.

پسر سرش رو چرخوند و به زنی که روی نیمکت نشسته بود، نگاه کرد. موهای مشکی زن با هر وزش باد می رقصید و با نگاه غمگینش قدم های نامجون رو دنبال می کرد.

جیمین چرخهای ویلچرش رو گرفت و به نیمکت چونهی نزدیک تر شد. لبخند زد و بینیش رو خاروند.

"تو همه ی پرسنل این بیمارستان رو به خودت جذب کردی .هر کسی با دیدنت لبخند می زنه." با حسرت گفت.
جیمین از روی خجالت دستی به گردنش کشید و چونهی ادامه داد. "درست برعکس من." آه کشید. "من بهترین دوستهام رو از دست دادم. حالا تنها کاری که از دستم بر میاد، حسرت خوردنه."

جیمین به لحن غم انگیز اون زن گوش داد، دهنش رو باز کرد اما پشیمون شد. ترجیح داد چیزی نگه. گاهی وقتها سکوت و گوش کردن بهترین دلداری بود.

"زمانی بود که هرروز با شوق از خواب بیدار می شدم. اما الان با تمام عشقی که به همسرم دارم، هنوز بار زیادی روی دوشهام سنگینی می کنه. هنوز غم ته قلبم ته نشین شده و ذره ذره وجودم رو می خوره. فکر کنم از عوارض پیر شدنه." تک خنده ای کرد تا بغض توی گلوش رو پنهان کنه.

جیمین لبخند زد و اون زن با غم بهش خیره شد. "تو می خندی. با تمام دردهایی که داری نه؟ آدم که بدون درد، آدم نیست. همه یه زخمهایی دارن. اما تو خیلی از من قوی تری. کاش می تونستم مثل تو باشم."

لبخند جیمین به خنده ی کوتاهی تبدیل شد. "دکتر مین؛ آرزو نکن جای من باشی. قوی بودن اونقدر هم که فکر می کنی خوب نیست." به انگشتهاش نگاه کرد. "آدم باید یه وقت هایی به خودش اجازه بده تا بشکنه. مچاله بشه و گریه کنه. تا تمام چیزی که توی دلشه رو فریاد بزنه و نگران آسیب زدن به دیگران نباشه.کسی که زیادی قوی باشه، خیلی خسته تره." جیمین لبخند می زد تا غمی که توی حرفهاش بود رو پنهان کنه.

چونهی نگاهش کرد. این پسر حتی الان هم سعی می کرد زخمهاش رو نشون نده. اون خیلی شجاع بود. از جاش بلند شد تا ویلچر جیمین رو بگیره و اون رو دور محوطه بگردونه اما پشیمون شد.

"فکر‌ کنم باید برم. دوستت اینجاست." چونهی با مهربونی به جونگکوک که از دور برای جیمین دست تکون می داد ، اشاره کرد.

جیمین خندید و از چونهی تشکر کرد. انگشتهاش رو روی دسته های ویلچر حلقه کرد و فشرد تا بتونه بایسته.

چونهی زیر بغلش رو ‌گرفت و کمکش کرد. جیمین یک‌ قدم به جلو برداشت و‌ جونگکوک که حالا به اون دونفر رسیده بود، ابروهاش رو بالا برد.

"به این زودی می تونی راه بری؟" جونگکوک با خنده گفت و قهوه ی سفارشی جیمین رو روی نیمکت گذاشت. "مثل اینکه پارک جیمین قوی، خیلی زود داره بر می‌گرده."

جیمین خندید. جونگکوک جلو اومد، تعظیم کوتاهی برای دکتر مین کرد و زیر بغل دوستش رو گرفت.

"بهتون خوش بگذره؛ پسرها. جیمین، خیلی به ‌خودت فشار نیار." چونهی با لبخند گفت و بعد از چند توصیه ی دیگه، اونها رو ترک‌ کرد.

"دلم برای راه رفتن تنگ شده بود." جیمین ‌گفت و سعی کرد وزنش رو روی پای سالمش بندازه.

"می‌خوای تا اون نیمکت راه بریم؟" جونگکوک‌ به دومین نیمکت سبز رنگی که توی دیدشون بود اشاره کرد و جیمین سرش رو برای موافقت تکون داد.

جونگکوک خندید و جیمین با تعجب بهش نگاه کرد. چشمهاش برق می زدند و از تمام صورتش خوشحالی می ریخت . جیمین ابروهاش رو بالا برد "خیلی خوشحال به نظر می رسی‌ جونگو. " چشمهاش رو ریز کرد. "می ری سر قرار؟"

جونگکوک چشمهاش رو گرد کرد. "نه. نه. چه قراری آخه." تک خنده ای کرد و سرش رو پایین انداخت. موهای بلندش صورتش رو‌ پوشوندند. "فقط، فقط فکر کنم از یه نفر خوشم میاد."

جیمین بلند خندید. "ببین کسی که می گفت هیچ وقت عاشق نمی شه، چطوری از خجالت سرخ شده."
جونگکوک لبش رو ‌گاز گرفت. "نگفتم که عاشق شدم. اومده بود آرایشگاه و خب، زیادی خوشگل بود."

جیمین یک ‌قدم دیگه برداشت و سعی کرد کمی خودش رو از جونگکوک‌ جدا کنه تا توانایی تنهایی راه رفتنش رو بسنجه.

تهیونگ فرمون رو ‌چرخوند و به سمت پارکینگ مستقر توی محوطه روند. شیفتش از الان شروع می شد. لبخند کمرنگی از نا کجا آباد روی لبهاش جا خوش کرده بود و قصد نداشت بره.

"چه مرگته تهیونگ؟" زیر لب زمزمه کرد اما لبخندش حتی پررنگ تر شد. توی آینه ی جلوی ماشین به خودش چشم غره رفت.

سرش رو چرخوند تا جای پارک پیدا کنه اما به جاش، پارک‌ جیمین و پسری که نمی شناخت رو دید. ماشین رو نگه داشت و زیر چشمی نگاهشون کرد.

"کی به این بچه گفته می تونه انقدر زود راه بره؟" زیر لب گفت و مشتش رو روی دهنش گذاشت.

جیمین به همراه پسری که به نظر خیلی صمیمی می اومدند، راه می رفت. اون پسر سرش رو ‌خم کرده بود و جیمین سعی داشت موهای بلندش رو کنار بزنه.

"به جلو نگاه کن احمق." تهیونگ با حرص گفت. حتی خودش هم نمی دونست کی رو احمق خطاب می کنه.

یک دفعه جیمین شروع به خندیدن کرد و سرش رو بالا برد، چشمهاش ریز شدند و دندونهای سفیدش نمایان.

تهیونگ می‌تونست صدای خندیدنش رو توی سرش بشنوه اما باز هم شیشه ی ماشین رو‌ کمی پایین برد و وقتی خنده‌ی زیبای جیمین به گوشهاش رسید، لبخند زد.

اما لبخندش تبدیل به دندون قروچه شد وقتی اون پسر همراه جیمین، سرش رو بالا آورد و خندید. خب، اون خوش قیافه بود. خیلی خوش قیافه بود و این حقیقت باعث شد تهیونگ اخم کنه.

"یعنی اون از این جور مردها خوشش میاد؟ " تهیونگ چشمهاش رو ریز کرد و به لباسهای اون پسر نگاه کرد. تیشرت گشاد و مشکی رنگ و شلوار جینی که زانوهای پاره ای داشت. تهیونگ می تونست حتی از این فاصله هم گوشواره های بلند و رینگ های انگشتهاش رو ببینه.

"اصلا از کجا معلوم که اون از مردها خوشش میاد؟" ذهنش بهش نهیب زد اما بلافاصله سرش رو محکم تکون داد تا افکار مزاحمش رو فراموش کنه.

"امکان نداره اون از مردها خوشش نیاد. امکان نداره." سعی کرد خودش رو دلداری بده و سرش رو برای تایید حرف خودش تکون داد.

"چی داری می‌گی کیم تهیونگ. به تو چه ربطی داره؟" فکر کرد و چند بار پلک زد. ‌

"هر‌چی نباشه من دکترشم." تهیونگ به خودش گفت و سعی کرد قانع بشه. درسته. اون دکترش بود. اصلا هم دلیل بی خودی نیست.

سرفه کرد و دوباره به اون دو نفر خیره شد اما با صحنه ای که دید، چشمهاش گرد شد و آب دهنش توی گلوش پرید.

پسر همراه جیمین، جلوی اون خم شده بود و قصد داشت اون رو‌ کول کنه.

تهیونگ بلند بلند سرفه می کرد. صورتش قرمز شده بود و در مرز خفگی بود. جیمین خم شد و دستهاش رو دور گردن اون پسر حلقه کرد.
پاهاش رو بالا آورد تا دور کمرش حلقه کنه.

تهیونگ در ماشین رو باز کرد. بیرون پرید و در حالی که از شدت سرفه خم شده بود، به سمت اون دو نفر رفت.

"هی پار..." به‌ زور گفت و دوباره مشغول سرفه شد.

اما همین کافی بود تا جیمین به سرعت سرش رو بالا بیاره و به تهیونگ که خم شده بود و به سمتش می اومد ، نگاه کنه. نگاهش پر از شوق شد و لبخند بزرگی زد اما وقتی متوجه حالت غیر عادی تهیونگ شد، نگران نگاهش کرد.

تهیونگ که حالا به اون دو نفر رسیده بود، سعی کرد صاف بایسته. از شدت سرفه هاش کم شده بود اما صورتش کماکان قرمز بود و چشمهاش پر از اشک شده بودند.

"شما دو نفر..." نفس گرفت و ادامه داد. "داشتین چیکار می کردید؟"

جیمین دستهاش رو از دور گردن جونگکوک باز کرد و سعی کرد بایسته. جونگکوک هم متعاقبا ایستاد و اجازه داد جیمین بهش تکیه کنه.

"جونگکوک، ایشون دکتر منن. کیم تهیونگ. و دکتر، جونگکوک از بهترین دوستهای منه." جیمین با لبخند معرفی کرد و متوجه تیر های نگاهی که تهیونگ به جونگکوک پرتاب می کرد، نشد.

جونگکوک با لبخند تعظیم کوتاهی کرد. "از آشناییتون خوشحالم.ممنونم که مراقب جیمین بودید."

"ولی شما باید بیشتر مراعات کنید." تهیونگ چشم غره رفت ."جیمین هنوز داره پروسه‌ی درمانش رو می گذرونه. نباید به خودش فشار بیاره." و این بار چشم غره اش شامل جیمین خندون هم شد.

"آه بله." جونگکوک شرمنده خندید و سرش رو خاروند در حالی که مطمئن نبود چه اشتباهی کرده.

"پس الان لطف کنید و برید و ویلچر جیمین رو بیارید چون اون الان خسته شده." تهیونگ با لحنی گفت که اصلا شبیه خواهش کردن نبود.

"اما من خیلی هم خسته نش..." تهیونگ با چشم غره حرف جیمین رو قطع کرد و جلو اومد تا به جای جونگکوک، زیربغلش رو بگیره.

جونگکوک با سردرگمی به حرکات تهیونگ نگاه کرد و گردنش رو‌ خاروند. در حالی که چشمهاش رو ریز ‌کرده بود از اون دو نفر فاصله گرفت تا ویلچر رو بیاره.

"چی بهت گفتم؟  باید استراحت کنی پارک ‌جیمین." تهیونگ زیر لب ‌گفت و بازوی جیمین و با ملایمت گرفت.

"تا وقتی تو دکتر منی، من از هیچ چیز نمی ترسم." جیمین با خنده گفت و با چشم غره ی دوباره ی تهیونگ، خنده اش شدت گرفت.

تهیونگ سرفه کرد تا لبهاش کش نیان و با شنیدن این حرف ذوق نکنه.

هر چی نباشه، اون دکترش بود.

___

سلااام :")
من یگانه‌ام ( wrongaa ) و فقط اومدم بابت تمام توجه و علاقه‌ای که به داستانمون نشون می‌دید ازتون تشکر کنم.

ممنونم ، ممنونم ، ممنونم که می‌خونید.
دوستتون دارم.

Before Our Spring - [Completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora