44. Saudade

1.3K 247 73
                                    

Saudade:(n.) A nostalgic longing to be near again to someone that is distant, or that has been loved and then lost; "A love that remains."

*

تهیونگ چشمهاش رو به چشمهای زیبای جیمین دوخت. لبخند زد. صدای خنده اش رو می شنید. صدایی که مثل نوازش گلبرگ گل سرخ روی پوستِ صورت، نرم و لطیف بود. لبهای صورتی درشتی که کش می اومدند و دندونهای سفید و درخشانش رو نمایش می دادند. گونه هایی که جمع می شدند و گوشه ی چشمهاش رو چروک می انداختند.

لبخند زد و یک قطره اشک مزاحم از چشمش چکید. قطره ای که دیدش رو تار کرد؛ آروم سر خورد و روی شیشه افتاد.

شیشه‌ی قاب عکس جیمین.

تهیونگ انگشتهای لرزونش رو روی عکس کشید تا قطره ای که روی لبخند جیمین افتاده بود رو پاک کنه. اما چشمهاش بیشتر و بیشتر تار شد. تا جایی که تصویر زیبای جیمین محو و شکننده شد. تا جایی که قطرات بی رحم اشک، تمام صورت تهیونگ و جیمین رو خیس کردند.

شیشه‌ی قاب عکس، بین انگشتهای یخ زده‌ی تهیونگ و صورت زیبای جیمین، صد ها هزار کیلومتر فاصله انداخته بود. فاصله ای که تمام نمی شد.

تهیونگ قاب عکس رو روی سینه اش فشرد، همونطور که دو زانو روی زمین سرد و سخت سالن نشسته بود. خم شد و گریه کرد. گریه کرد و بغض توی گلوش حل نشد. گریه کرد و بار روی شونه هاش سبک نشد. گریه کرد و جیمینش برنگشت.

"چرا ؟" زیر لب گفت. سرش رو بالا آورد و به تابوت سیاه رنگ که با گلهای داوودی سفید مزین شده بود، نگاه کرد. به جای خالی عکسی که حالا توی بغلش بود. نمی تونست، نمی خواست جیمین رو از دست بده. نمی خواست با گذاشتن اون قاب عکس رو به روی تابوت، باور کنه که عشق زندگیش رفته. رفته و از این به بعد مجبوره خنده هاش رو فقط از توی عکسها ببینه.

"من لیاقت این زندگی رو ندارم" پلک زد. "من لیاقت این زندگی ای که بهم دادی رو ندارم جیمین. من، من بدون تو ..." صداش گرفته بود "بدون تو هیچی نیستم." هق هق کرد "من لیاقت این قلب، این زندگی رو ندارم جیمین ..."

یونگی گوشه‌ی در اتاق نشسته بود. از کنارش افرادی که برای مراسم جیمین اومده بودند ، رد می شدند و اون پسر سرش رو به‌چارچوب در تکیه داده بود و به تابوت نگاه می کرد. به جایی که جیمین خوابیده بود.

چشمهاش از گریه قرمز شده بودند، موهای مشکیش رو روی پیشونیش ریخته بود و اهمیتی نمی داد که کت و شلوارش چروک‌ شده. با غم بی انتهایی به تابوت سیاه رنگ نگاه می کرد. بدون اشک. حس می‌کرد دیگه‌ چشمهاش اشکی ندارند.

اما گلوش هنوز درد می‌کرد. جیمین رفته بود و دوباره روزهای روشنش، به تاریکی تبدیل شده بودند. مثل یه آسمون سیاه و تیره. بدون ابر. بدون ماه. بدون ستاره. تنها چیزی که می دید تاریکی بود. کور شده بود. بدون جیمین هیچ‌چیز رو نمی دید.

Before Our Spring - [Completed]Where stories live. Discover now