38. Beauty and tragedy

1.1K 251 71
                                    

ووت و کامنت یادتون نره. ^^💜

***

:"یواش تر بدو جیمین! خسته شدم!" تهیونگ در حالی که می خندید، بلند گفت و خم شد تا دستهاش رو روی زانوهاش بذاره.

بهار بود. اطرافشون سبزیِ بی انتهایی بود که تا چشم کار می کرد، ادامه داشت. آسمانِ صاف و آبی با ابرهای پنبه ای شکل تزئین شده بود و بوی شکوفه های سیب هوا رو پر کرده بود.

جیمین ایستاد و برگشت. خیره به تهیونگِ از نفس افتاده، جلو اومد. :"پس این همه ورزشی که فرستادمت بری به چه درد می خوره دکتر کیم؟! به یه پسر بچه می بازی؟"

تهیونگ به سرعت کمرش رو صاف کرد و رو به جیمین گفت:"من نمی بازم. از عمد اجازه می دم تو ببری تا این خنده ی خوشگلت رو بشنوم."

پسر کوچیکتر لبهاش رو با خجالت خیس کرد. تهیونگ دست هاش رو به کمرش زد و گفت:" زمینِ این جا پر از شبدره. بیا بگردیم و یه شبدر چهار برگ واقعی برای خودمون پیدا کنیم."

جیمین لبخند زد و سر تکون داد. از هم جدا شدند و بین هزاران شبدری که زمین رو پوشانده بود، دنبال شبدر چهار برگ خودشون گشتند.

:"پیداش کردم!" جیمین با ذوق فریاد زد و برگشت تا به سمت تهیونگ بره.

اما چیزی درست نبود.

تهیونگ خم شده بود و با مشت، محکم به قفسه ی سینه اش می کوبید.

جیمین به سمتش دوید و قبل از این که بهش برسه، تهیونگ افتاد.

و پاهای جیمین دیگه حرکت نکرد.

چند قدم فاصله داشتند. فقط چند قدم.

و نمی تونستند به هم برسند.

تهیونگ سرفه می کرد. رگ های گردنش باد کرده بودند و لب هاش به کبودی می زد. اشک از گوشه ی چشمهاش جاری بود.

ملتسمانه، دست ضعیفش رو بالا آورد تا جیمین کمکش کنه اما پسر نمی تونست حرکتی بکنه.

بلند گریه می کرد و اسم تهیونگ رو صدا می زد. دستش رو دراز کرده بود بلکه بتونه دست لرزان تهیونگ رو بگیره، اما نمی تونست.

دست تهیونگ افتاد. بدنش آروم گرفت و چشمهاش توی کاسه سرش چرخید.

قفسه ی سینه اش از حرکت ایستاد.

جیمین نمی تونست حرکت کنه.

بهارِ اون ها، هرگز فرا نمی رسید.

.

.

.

:"تهیونگ!" داد زد و پرید. صورتش خیس از اشک بود و قلب نگرانش، به تندی می کوبید.

روشناییِ اطراف چشمش رو می زد. پلک هاش رو به هم نزدیک کرد و کم کم تونست محیط اطرافش رو تشخیص بده.

Before Our Spring - [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora