Metanoia: (n.) the journey of changing one's mind, heart, self or way of life.
---
تهیونگ روی تخت اتاق استراحت نشست و گردنش رو مالید. عینکش رو در آورد و کاغذی که دیشب جیمین بهش داده بود رو از جیب روپوشش در آورد. یک برگه که به نظر می رسید از کتابی کنده شده بود. برگه ی تا شده رو باز کرد و برای بار پنجاهم ، به آرومی اون شعر رو زیر لب خوند:
" چیزهای زیادی هستن که امیدوارم توی زندگی اتفاق بیفتن
امیدوارم به اینکه یه روزی
می ری و تمام لباسهایی که می خواستی رو می خری
امیدوارم به اینکه یه روز
پابرهنه روی علف ها می رقصی و می خندی
من امید دارم
به اینکه یه روزی
به همه ی چیزهای زیبایی که دور و برت اند
توجه می کنی
مثل گل ها و بچه گربه های کوچولو
امیدوارم به اینکه یه روز
تمام شهرهای کوچیک و کشورهای بزرگی رو که می خوای
می بینی و به قلب خودت سفر می کنی
امیدوارم به روزی که
دست از نگرانی برای چیزهایی که تحت کنترلت نیستن می کشی
امیدوارم یه روز تصمیم بگیری
به خاطر چیزهایی که بهشون باور داری حرف بزنی
و سه قدم از حصارهایی که فکر می کنی
امن نگهت می دارن
بیرون بذاری
امیدوارم به اینکه یه روز
عاشق می شی
عاشق کسی
که حتی بیشتر از خودت دوستش داری
و در آخر
امیدوارم که یه روزی
تمام دردهایی که تحمل کردی رو فراموش کنی
و فقط یاد بگیری
که شاد باشی. "
نفس عمیقی کشید. روی کلمات چاپ شده ی کاغذ دست کشید و لبخند زد. و حرفهایی که دو شب پیش ، پارک جیمین مرموز و عجیب و همیشه خنده رو بهش زده بود رو به یاد آورد
" این یه شعر از کتاب مورد علاقمه. امید چیز قشنگیه و امیدوارم که یه روز امید داشته باشی آقای دکتر. من شبها خیلی دیر می خوابم چون هوای بیمارستان ، نفسم رو می گیره و منم از تنهایی زیاد خوشم نمیاد. پس هر وقت که شیفت شب داشتی و خسته بودی ، می تونی بیای اتاق من. می تونی بیای و حتی اگر بخوای توی تاریکی بشینی و هیچی نگی. من برات شعر می خونم و حرف می زنم. مثل یه دوست."
ESTÁS LEYENDO
Before Our Spring - [Completed]
Fanficتهیونگ به جیمین قول میده. شبها میگذرن، روزها از راه میرسن. باد میوزه، قولها شکسته میشن و فصلها عوض میشن؛ تابستون، پاییز، زمستون، زمستون، زمستون. و برف همیشه موندگاره. تهیونگِ من، تو میتونی قولی بدی که شکسته نشه، آفتابی که خاموش نشه، شبی...