Màgoa:(n.) A heartbreaking feeling that leaves long-lasting traces, visible in gestures and facial expressions.
*
ووت و کامنت یادتون نره. 💕*
:"بیا با هم بریم پیست. مثل روزهای گذشته. فقط من و تو. دلم برای بوی یخ تنگ شده." پیامی بود که برای یونگی ارسال شده بود و حالا این جا بودند. توی پیست اسکیت.
جیمین با لبخند به هم تیمیهاش خیره بود که چطور می لغزیدند و پرواز می کردند. اونها آزاد بودند و جیمین اسیر.
:"من دارم می رم یونگی." بی مقدمه گفت؛ فکر کرد این حداقل کاریه که می تونه برای یونگی بکنه. یک توضیح که بهش بدهکار بود.
پسر بزرگتر به خودش لرزید :"کجا می ری؟"
جیمین سر برگردوند و چشمهای بی فروغش به چشمهای نگران یونگی دوخته شد :"می رم که بخوابم."
و چیزی توی دل پسر فروریخت. آستین جیمین رو چنگ زد و تند تند سرش رو تکون داد :"نه. نه. نه. حق نداری. نمی ذارم. نمی تونی انقدر خودخواه باشی. نمی تونی این کار رو با من، با ما بکنی. به تهیونگ فکر کردی؟ چه طور می تونی انقدر راحت ازش حرف بزنی؟" پرده ای از اشک، دیدش رو تار کرده بود.
جیمین ویلچرش رو به سمت یونگی چرخوند. صورتش رو بین دستهاش گرفت و با غم گفت:" همیشه یک نفر هست که باید فداکاری کنه. یک نفر باید قربانی بشه."
یونگی دستهاش رو روی دستهاش سرد جیمین گذاشت و گریه اش شدیدتر شد. حرفهای جیمین منطقی بود و این دردش رو بیشتر می کرد. این که جیمین راه دیگه ای نداشت. دنیا، راه دیگه ای جلوی پاش نگذاشته بود.
با انگشت های شستش، اشک های یونگی رو پاک کرد و شروع به خوندن کرد:"
حتی زمانی که ازت غافل شدم
نفهمیدم تو چقدر پر معنایی.
هر جایی که من بودم، تو هم بودی.
شاید به خاطر همین نمی دونستم پایان ما این می شه."
قلب یونگی شکست. حسش کرد. ترک عمیقی که روش افتاد و دردی که سرتاسر بدنش پخش شد.
:"حتی اگه من ترکت کردم، نگران نباش.
چون به هر حال، تو کارت رو خوب انجام می دی.
یادم اومد از اون زمان که برای اولین بار دیدمت،
تا الان خیلی رشد کردی."
جیمین به خوندن ادامه داد و دردِ قلب یونگی شدیدتر شد.
:"رابطه ی ما فقط یک مدت زمان کوتاه بود و تمام شد.
اما برای من متاسف نباش،
چون من رو با یک شکل دیگه ملاقات می کنی.
پس بیا اونموقع با خوشحالی همدیگر رو ببینیم."
هر دوشون به یاد شبهایی افتادند که کنارِ هم، صبح کرده بودند. اشکهایی که یونگی بوسیده بود و لبخندهایی که جیمین روی لبهاش کاشته بود.
YOU ARE READING
Before Our Spring - [Completed]
Fanfictionتهیونگ به جیمین قول میده. شبها میگذرن، روزها از راه میرسن. باد میوزه، قولها شکسته میشن و فصلها عوض میشن؛ تابستون، پاییز، زمستون، زمستون، زمستون. و برف همیشه موندگاره. تهیونگِ من، تو میتونی قولی بدی که شکسته نشه، آفتابی که خاموش نشه، شبی...