Latiblue:(n.) A hiding place, A place of saftey and comfort.
---
بابت بازخوردهایی که به چپتر قبل دادید ممنونم.💕
---
یونگی، کلافه از گرمای شرجیِ توکیو، غلتی زد و روی تختش نشست. به ساعت نگاه کرد، 9:00 بود و با بالاتر اومدن آفتاب، اتاقش در حال گرمتر شدن بود.
لباسهاش رو عوض کرد تا بره دنبال جیمین و دو تایی به پیست تمرین برن. دفترچه اش رو برداشت تا شعر بنویسه و با یادآوری اونی که برای جیمین خونده بود لبخند زد. اسم اون شعرش "عشقِ اول" بود.
خواست در بزنه که صدای جیمین رو شنید در حالی که داره با یکی صحبت می کنه. ابروهاش رو با تعجب بالا انداخت :"یعنی مربیشه؟" فکر کرد.
اما طوری که جیمین می خندید، نظریه ی یونگی رو تایید نمی کرد. سر تکون داد و سه بار به در کوبید.
چند ثانیه بعد، مرد خوش قیافه ای با موهای بلوندش در رو باز کرد :"بله؟"
دکتر کیم تهیونگ. یونگی لبخند زورکی ای زد :"آم .. سلام. می خواستم با جیمین حرف بزنم." لحنش متعجب، ناراحت یا عصبانی نبود. یونگی حقِ داشتن هیچکدوم از این احساسات رو به خودش نمیداد.
تهیونگ از روی شونه اش نگاهی به عقب کرد و با خنده گفت :"راستش الان دستش بنده" و یونگی دید که جیمین، برهنه، داره تند تند لباسهاش رو از روی زمین بر می داره :"چند دقیقه دیگه توی سالن غذاخوری می بینیمت." سریع حرفش رو تمام کرد و در رو بست.
یونگی نفس حبس شده اش رو با شدت بیرون داد و به صدای اون دو نفر گوش داد.
-:"مطمئنم یونگی هیونگ منو دید! حواست کجاست تهیونگ؟"
+:"پیشِ تو."
-:"خب حالا باشههههه." و خنده اش اتاق رو پر کرد.
یونگی یک قدم به عقب ورداشت و برگشت به اتاقش. نیازی نبود دفترچه اش رو ببره.
چیزی برای گفتن نداشت.
*
جیمین با ذوق به پیست اسکیت زیبای رو به روش خیره شد. :"این از پیست خودمون توی سئول خیلی بهتره!!" بلند گفت و روی پاهاش بالا و پایین پرید.
تهیونگ نگاهی بهش انداخت و خندید. :"خب پس چرا معطلی؟ برو امتحانش کن."
جیمین کفش های اسکیت سفیدش رو پوشید و با یادآوری خاطرات بیمارستان لبخند زد.
ورودی پیست رو باز کرد و به یخِ درخشنده ی زیر پاهاش نگاه کرد.
از بلندگوها آهنگی که جیمین براش رقص طراحی کرده بود پخش شد.
با چند حرکت خودش رو به مرکز پیست رسوند. نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست.
تهیونگ کنار ورودی پیست ایستاده بود و دستش رو زیر چونه اش زده بود، محو تماشای جیمین.
YOU ARE READING
Before Our Spring - [Completed]
Fanfictionتهیونگ به جیمین قول میده. شبها میگذرن، روزها از راه میرسن. باد میوزه، قولها شکسته میشن و فصلها عوض میشن؛ تابستون، پاییز، زمستون، زمستون، زمستون. و برف همیشه موندگاره. تهیونگِ من، تو میتونی قولی بدی که شکسته نشه، آفتابی که خاموش نشه، شبی...