14. Hypophrenia

1.4K 328 57
                                    

Hypophrenia:(n.) A vague feeling of sadness seemingly without any cause.

---

از در باز اتاق ، بیرون رو نگاه کرد. خبری نبود و این باعث شد اخم کوچیکی روی پیشونیش بشینه.

" چیزی شده جیمین؟ " یونگی پرسید و زیر چشمی اون پسر رو نگاه کرد.

جیمین لبخند کمرنگی زد " نه ، هیچی. " به انگشتهای یونگی خیره شد که لباسهای بیمارستان رو با مهارت تا می کرد و روی تخت می گذاشت.

امروز ، روز آخر جیمین توی بیمارستان بود. بالاخره می تونست مرخص بشه و بره. اما حس غصه ی عجیبی توی قلبش نشسته بود و باعث می شد نتونه به درخشانی همیشه لبخند بزنه.

دلتنگ می شد. دلتنگ همین هوای خفه ی بیمارستان. همین بوی الکل و مواد شوینده. دلتنگ گلخونه ای که انگار دیگه هیچ‌وقت قرار نبود ببینه ، ویلچری که دیگه هیچ‌وقت قرار نبود روش بشینه و کسی که دیگه هیچ‌وقت قرار نبود ، انگشتهای بلندش رو دور دسته هاش حلقه کنه و اون رو هل بده.

به کاناپه ی سورمه ای رنگ روبه‌روی تختش نگاه کرد. حس آزاردهنده ای به وجودش فشار می آورد. از خاطرات متنفر بود.

" آماده ای؟ " یونگی پرسید و کیف جیمین رو روی شونه اش انداخت.

جیمین روی تخت نشسته بود و پاهاش رو از لبه اش آویزون کرده بود. به مچ پای باندپیچی شده اش نگاه کرد و سرش رو تکون داد.

یونگی به سمت اون پسر رفت و جلوش زانو زد. کانورس هایی که از خونه آورده بود رو جلوی پاش گذاشت و بند هاش رو باز کرد. مچ پای جیمین رو با ملایمت گرفت و کفش رو به پاش پوشوند.

" ممنونم یونگی "

یونگی بلند شد و ایستاد. جیمین نگاه قدردانش رو به اون پسر دوخت و باعث شد لبخند بزنه.

" بریم؟ "

جیمین احساس می کرد قلبش با یه نخ از سینه اش آویزون شده. برای بار آخر، اتاق کوچیکش رو از نظر گذروند. از پنجره، آفتاب صبحگاهی رو تماشا کرد و از جاش بلند شد.

" بریم. " لبش رو گاز گرفت و ایستاد.

یونگی لبخند زد. دستش رو دور‌ شونه ی اون پسر حلقه کرد .جیمین برمی‌گشت خونه. پیش خودش.

اون دو نفر از اتاق خارج شدند. جیمین نفس عمیقی کشید و به راهروی بیمارستان خیره شد به انتظار اینکه شاید شخص مورد نظرش رو پیدا کنه.

" پارک جیمین " پرستار کانگ از رو به رو می اومد و باعث شد جیمین لبخند بزنه.

" داری می ری؟ " پرستار کانگ گفت و انگار چیزی نمونده بود تا بزنه زیر گریه.

جیمین سرش رو تکون داد. دلش برای این دختر تنگ می شد " ناراحت نباش و آرزو کن بازهم مصدوم بشم و یک ماه دیگه اینجا بمونم. " با خنده گفت و باعث شد یونگی و پرستار کانگ ، بهش چشم غره برن.

Before Our Spring - [Completed]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang