Hypophrenia:(n.) A vague feeling of sadness seemingly without any cause.
---
از در باز اتاق ، بیرون رو نگاه کرد. خبری نبود و این باعث شد اخم کوچیکی روی پیشونیش بشینه.
" چیزی شده جیمین؟ " یونگی پرسید و زیر چشمی اون پسر رو نگاه کرد.
جیمین لبخند کمرنگی زد " نه ، هیچی. " به انگشتهای یونگی خیره شد که لباسهای بیمارستان رو با مهارت تا می کرد و روی تخت می گذاشت.
امروز ، روز آخر جیمین توی بیمارستان بود. بالاخره می تونست مرخص بشه و بره. اما حس غصه ی عجیبی توی قلبش نشسته بود و باعث می شد نتونه به درخشانی همیشه لبخند بزنه.
دلتنگ می شد. دلتنگ همین هوای خفه ی بیمارستان. همین بوی الکل و مواد شوینده. دلتنگ گلخونه ای که انگار دیگه هیچوقت قرار نبود ببینه ، ویلچری که دیگه هیچوقت قرار نبود روش بشینه و کسی که دیگه هیچوقت قرار نبود ، انگشتهای بلندش رو دور دسته هاش حلقه کنه و اون رو هل بده.
به کاناپه ی سورمه ای رنگ روبهروی تختش نگاه کرد. حس آزاردهنده ای به وجودش فشار می آورد. از خاطرات متنفر بود.
" آماده ای؟ " یونگی پرسید و کیف جیمین رو روی شونه اش انداخت.
جیمین روی تخت نشسته بود و پاهاش رو از لبه اش آویزون کرده بود. به مچ پای باندپیچی شده اش نگاه کرد و سرش رو تکون داد.
یونگی به سمت اون پسر رفت و جلوش زانو زد. کانورس هایی که از خونه آورده بود رو جلوی پاش گذاشت و بند هاش رو باز کرد. مچ پای جیمین رو با ملایمت گرفت و کفش رو به پاش پوشوند.
" ممنونم یونگی "
یونگی بلند شد و ایستاد. جیمین نگاه قدردانش رو به اون پسر دوخت و باعث شد لبخند بزنه.
" بریم؟ "
جیمین احساس می کرد قلبش با یه نخ از سینه اش آویزون شده. برای بار آخر، اتاق کوچیکش رو از نظر گذروند. از پنجره، آفتاب صبحگاهی رو تماشا کرد و از جاش بلند شد.
" بریم. " لبش رو گاز گرفت و ایستاد.
یونگی لبخند زد. دستش رو دور شونه ی اون پسر حلقه کرد .جیمین برمیگشت خونه. پیش خودش.
اون دو نفر از اتاق خارج شدند. جیمین نفس عمیقی کشید و به راهروی بیمارستان خیره شد به انتظار اینکه شاید شخص مورد نظرش رو پیدا کنه.
" پارک جیمین " پرستار کانگ از رو به رو می اومد و باعث شد جیمین لبخند بزنه.
" داری می ری؟ " پرستار کانگ گفت و انگار چیزی نمونده بود تا بزنه زیر گریه.
جیمین سرش رو تکون داد. دلش برای این دختر تنگ می شد " ناراحت نباش و آرزو کن بازهم مصدوم بشم و یک ماه دیگه اینجا بمونم. " با خنده گفت و باعث شد یونگی و پرستار کانگ ، بهش چشم غره برن.
KAMU SEDANG MEMBACA
Before Our Spring - [Completed]
Fiksi Penggemarتهیونگ به جیمین قول میده. شبها میگذرن، روزها از راه میرسن. باد میوزه، قولها شکسته میشن و فصلها عوض میشن؛ تابستون، پاییز، زمستون، زمستون، زمستون. و برف همیشه موندگاره. تهیونگِ من، تو میتونی قولی بدی که شکسته نشه، آفتابی که خاموش نشه، شبی...