Charmolypi:(n.) A mixed feeling of happiness while being sad.
*
:"کمک نمی خوای؟" یونگی آرام خطاب به جیمین که سخت مشغول بستن چمدانش بود، گفت.
جیمین سر بالا کرد و با خجالت لبخند زد :"نه هیونگ ممنونم. تقریبا تموم شده. وسایل زیادی نداشتم. فقط نمی دونم دفترچه ی یادداشتم که توی میزِ کنار تخت بود، کجاست." گفت و پشت گردنش رو خاروند.
یونگی بحث رو عوض کرد :"چرا داری می ری؟ دیگه این جا راحت نیستی؟ بدون تو، خونه خیلی دلگیر می شه." صداش آروم تر و آروم تر می شد.
جیمین زیپ چمدانش رو بست و ایستاد. دستیگره ی فلزیش رو دنبال خودش کشید و رو به روی هیونگش ایستاد. :"چون یه نفر باید باشه که وقتی تهیونگ نفسش می گیره، اسپریش رو بهش برسونه." با لحن غمگینی گفت و سعی کرد لبخند بزنه، اما نتونست. ادامه داد :"متاسفم یونگی. من هیچ وقت نتونستم تمام کارهایی که تو برام کردی رو جبران بکنم. همیشه چند قدم از تو عقب بودم."
یونگی نفس عمیقی کشید و بغض رو قورت داد. با نوک انگشتهاش، گونه ی جیمین رو برای چند ثانیه ی کوتاه لمس کرد و بینیش رو بالا کشید :"راجع به تهیونگ، درکت می کنم. تو لیاقت این عشق رو داری. خوشحالم آرزویی که شب تولدم کردم، برآورده شده." گفت و جیمین با سردرگمی نگاهش کرد.
پسر بزرگتر خنده ی کوتاه کرد و ادامه داد:" هیچ وقت حرف از جبران نزن جیمین. ممکنه خودت بی خبر باشی، اما چیزی که تو به من دادی، از هر اسکیت، خونه یا حمایتی بالاتر بود. تو به من زندگی کردن رو یاد دادی و بابتش همیشه ازت ممنونم."
جیمین جوشش اشک رو حس می کرد. دستهاش رو دور یونگی حلقه کرد و محکم در آغوشش گرفت. یونگی ای که همیشه بود. بدون هیچ اعتراضی، هیچ توقع و هیچ پرسشی، یونگی همیشه خونه ی امن جیمین بود.
:"یه وقتهایی بهم سر بزن." یونگی زمزمه کرد و کمر جیمین رو آرام نوازش کرد.
جیمین با بغض خندید:"طوری حرف نزن که انگار قراره برای همیشه برم."
و یونگی فکر کرد، جیمین خیلی وقت بود که رفته بود؛ اگرچه که جسمش توی این خونه محصور بود اما روحش همیشه کنار تهیونگ سیر می کرد.
*
تهیونگ در حالی که روپوش سفیدش رو به رخت آویز می سپرد، متوجه ورود نامجون به اتاق استراحت شد.
لبخند زد و ابروهاش رو بالا انداخت. بی مقدمه، با ذوقی که نمی تونست پنهاش کنه گفت :"من و جیمین حالا پیش هم زندگی می کنیم."
نامجون به گونه های رنگ گرفته ی تهیونگ خندید و تکیه اش رو به در داد :"خوشگل شدی."
تهیونگ شوکه شد :"چی؟" با تعجب گفت.
نامجون دوباره حرفش رو تکرار کرد :"خوشگل شدی کیم تهیونگ."
تهیونگ لب ورچید و نگاهش رو از نامجون گرفت. این خیلی خجالت آور بود.
ESTÁS LEYENDO
Before Our Spring - [Completed]
Fanficتهیونگ به جیمین قول میده. شبها میگذرن، روزها از راه میرسن. باد میوزه، قولها شکسته میشن و فصلها عوض میشن؛ تابستون، پاییز، زمستون، زمستون، زمستون. و برف همیشه موندگاره. تهیونگِ من، تو میتونی قولی بدی که شکسته نشه، آفتابی که خاموش نشه، شبی...