Ichi-go Ichi-e:(Japanese noun.) One time , one meeting. An encounter that only happens once in a life time; reminding to treasure every moment, for it will never recur.
***
"جیمین؟" یونگی به آرومی گفت و در نیمه باز رو کمی هل داد تا توی اتاق رو ببینه.
از روی ویلچرش افتاده بود. خودش، خودش رو انداخته بود؛ روی زمین. کنار چرخهای ویلچر و به انگشتهای پاش نگاه می کرد. موهاش به هم ریخته و نامرتب بودند و دستهاش با عصبانیت دور دستمال کاغذی می پیچیدند و اون رو بیشتر از قبل پاره می کردند.
یونگی یک قدم به جلو برداشت. پرده های اتاق کشیده شده بود و آباژور کنار تخت با نور ضعیفش تاریکی رو می شکست.
بغض توی گلوش رو قورت داد و به سمت جیمین رفت. کنارش روی زمین نشست. دست گرمش رو روی انگشتهایی که سریع و با خشم دستمال رو پاره پاره می کردند، گذاشت و به نیمرخ بی حالتش نگاه کرد.
"خوبی؟"
جیمین اشک نمی ریخت. پلک نمی زد و یک پوزخند تمسخر آمیز زجرآور روی لبهاش بود "یادم نمیاد خوب بودن چه احساسی داشت."
موبایلش که کنار پاش افتاده بود ، شروع به لرزیدن کرد و اسم تهیونگ روی صفحه اش درخشید. زنگ تماسش ، آهنگی بود که توی ماشین ، زمانی که اسنوفلیک رو پیش صاحب جدیدش می بردند، پخش شده بود و جیمین تک تک کلماتش رو حفظ بود.
همراه آهنگ زمزمه کرد:
We'll do it all
Everything
On our own
کلمات، قلب یخ زده و سردش رو می شکستند. آیندهای که توی ذهنشون ساخته بودند، به یکباره نیست و نابود شده بود.
If I lay here
If I just lay here
Would you lie with me
And just forget the world?
نگاهش رو به گوشی دوخت. به اسم تهیونگ و یک قطره اشک مزاحم از گوشهی چشمش چکید. عمیقا دلش می خواست اون مرد الان اینجا بود ، بغلش می کرد، گردنش رو نوازش می کرد و بهش می گفت همیشه کنارش می مونه. اما نمی تونست.
"نمی خوای جواب بدی؟" یونگی زمزمه کرد.
" بالاخره خودش بیخیال میشه. یه روز فراموشم میکنه." صداش می لرزید و کلمات با ترس از لبهاش بیرون می اومدند. انگار هنوز امید داشت. انگار می ترسید از اینکه تهیونگ واقعا یه روز فراموشش کنه.
"مگه تو تونستی؟" انگشتهای اون پسر رو نوازش کرد. تهیونگ هنوز زنگ می زد.
"مگه تو تونستی فراموشش کنی وقتی بهت گفت بری؟"
جیمین لبهاش رو توی دهنش فرو برد. نتونسته بود. نمی تونست. هیچ وقت. امکان نداشت بتونه کیم تهیونگ رو فراموش کنه.
ESTÁS LEYENDO
Before Our Spring - [Completed]
Fanficتهیونگ به جیمین قول میده. شبها میگذرن، روزها از راه میرسن. باد میوزه، قولها شکسته میشن و فصلها عوض میشن؛ تابستون، پاییز، زمستون، زمستون، زمستون. و برف همیشه موندگاره. تهیونگِ من، تو میتونی قولی بدی که شکسته نشه، آفتابی که خاموش نشه، شبی...