یونگی به متن اگهی ای که منتشر کرده بود نگاه کرد. آلبومش رو برای فروش گذاشته بود؛ البته نه اون فروشی که مردم عادی تصورش رو دارن.
یونگی تمام ده تا ترکی که شبانه روز برای تنظیمشون وقت گذاشته بود، و البته صرفا بیت و ریتم بودند و لیریکی روشون خونده نشده بود رو، برای فروش گذاشته بود.
زیر قیمت. چرا؟ برای این که از عهده ی پرداخت پول اسکیت های زیبا و سفارشیش بر بیاد.
دو روز از انتشار آگهیش توی اینترنت می گذشت و کم کم داشت نا امید می شد که تلفنش زنگ خورد.
یک خواننده ی تازه به دوران رسیده، جوان، بسیار پولدار و بی استعداد آلبومش رو خرید و یونگی حس کرد بچه ی خودش رو به حراج گذاشته.
در واقع اون خواننده، از سر ترحّم، مبلغ بیشتری به یونگی داد ولی این چیزی نبود که باعث بهبود حالش بشه.
زنگ آیفونش نواخته شد و پستچی، اسکیت های زیبا و نو رو تحویلش داد.
*
جیمین تازه از خواب بیدار شده بود و به خاطر این که تهیونگ کتابش رو روی میز گذاشته بود، مدام ذوق می کرد و لبخند می زد.
بالاخره، تا حدودی، تونسته بود خودش رو به اون مرد نزدیک کنه.
یک هفته اش توی بیمارستان کامل شده بود و کم کم می تونست از روی تخت پایین بیاد و روی ویلچرش بشینه، بدون کمک کسی.
سردردهاش خفیف تر شده بودن و باید کلاس های فیزیوتراپی برای مچ پاش رو شروع می کرد.
*
ساعت سه ی ظهر بود و جیمین کلاس فیزیوش رو ترک کرده بود. خودش رو به درخت های سرسبز محوطه رسونده، و زیر سایه ی یکیشون، مشغول نوازش همون گربه ی نارنجی بود.
گربه بعد از چند دقیقه ورانداز کردن جیمین و محاسبه ی ارتفاع ویلچر، پریده بود بالا و روی ران های جیمین جا خوش کرده بود.
اون عاشق گربه ها بود. نه فقط گربه ها، که تمام حیوانات. و این باعث می شد ناخودآگاه اون ها به سمتش جذب بشن.
:"جیمین؟" صدای یونگی رو شنید و سرش رو به سرعت بالا آورد.
یونگی با بسته ی بزرگی رو به روش ایستاده بود و لبخند گشادی روی لبهاش بود.
دندون های کوچولوش نمایان بودن.
:"یونگی هیونگی! دلم برات تنگ شده بود. خوب موقع اومدی. بیا با هم این گربه رو ناز بدیم و بعدش هم می تون- ..."
یونگی صحبت جیمین رو قطع کرد:" یه دقیقه آروم بگیر! امروز کافه رو برای تولد رزور کردن نمی تونم پیشت بمونم. فقط خواستم این رو بهت بدم."
جیمین با تعجب به بسته ی توی دست های یونگی نگاه کرد:"این چیه"؟
:"خودت باز کن ببین."
ESTÁS LEYENDO
Before Our Spring - [Completed]
Fanficتهیونگ به جیمین قول میده. شبها میگذرن، روزها از راه میرسن. باد میوزه، قولها شکسته میشن و فصلها عوض میشن؛ تابستون، پاییز، زمستون، زمستون، زمستون. و برف همیشه موندگاره. تهیونگِ من، تو میتونی قولی بدی که شکسته نشه، آفتابی که خاموش نشه، شبی...