لویی بشدت هیجان زده بود. عکسای خوبی گرفته بود،پول خوبی گیرش اومده بود، همکاریش با یه برند معروف هم قطعی شده بود و همه اینا بخاطر آستن بود.
آستن مدل و بازیگر معروف، از نظر لویی مهربون و البته جذابی بود که لویی فکر میکرد بطور اتفاقی عکاسی اون رو دیده و از کارش خوشش اومده و خواسته لویی ازش عکس بگیره.
اون دوتا باهم خوب کنار اومده بودن و حسابی باهم صمیمی شده بودن. توی اون چهار روز توی هر استراحتشون آستن میرفت پیش لویی و راجع به همه چیز باهاش حرف میزد.
آستن با نگاهش، میتونست روی طرف مقابل تاثیر بذاره و صداش باعث میشد قدرتش رو بفهمی و مطیع حرفش باشی.
لویی اینقد تحت تاثیر اون قرار گرفته بود که حتی راجع به رابطش با هری و اینکه بچه میخواد ولی هری قبول نمیکنه هم حرف زده بود.
آستن هم با خوشحالی از اینکه از هری نقطه ضعف پیدا کرده، گفته بود حتما هری دلیلی داره برای نخواستن بچه و شاید رابطه اونقدر براش جدی نیست که بخواد یه بچه رو واردش کنه.
این حرفا باعث شده بود لویی حس بدی بهش دست بده چون این رابطه براش خیلی جدی بود. حتی میخواست با هری ازدواج کنه و تصمیم داشت اگه تا سال دیگه هری بهش پیشنهاد نده خودش به هری حلقه بده.
آستن به شدت به لویی علاقه مند شده بود، دلش میخواست جای هری باشه و اون کیتن رو داشته باشه.
لویی شخصیت فانی داشت و همیشه آستن رو به خنده مینداخت و کنارش حوصلش سر نمیرفت، برعکس دوست پسر قبلیش زین که همیشه اخم داشت. درسته آستن تاپ بود و بعد مردونش بشدت زیاد، ولی اون دلش میخواست یکی مثل لویی رو کنار خودش داشته باشه. کسی که باعث خندش میشد و با شوخیاش آستن رو تا حد مرگ عصبی میکرد ولی با دیدن قیافه پاپی وارش سریع عصبانیتش از بین میرفت و فقط جاش یه شیفتگی میموند.
آستن واقعا میخواست هری و لویی بهم بزنن. تصمیم گرفته بود هر طور شده لویی رو به دست بیاره، هم بخاطر علاقش به لویی هم برای تصفیه حساب قدیمی. این سفر هم بهش خیلی کمک کرده بود.
آستن خوشحال بود که هری توی این سفر نیست و میتونست یه کارایی بکنه.
نزدیکای نیمه شب بود، لویی و آستن روی صندلی توی بالکن ویلای چوبی نشسته بودن. قهوه میخوردن و از هوا لذت میبردن.
امروز کارشون تموم شده بود و قرار بود فردا برگردن. چند ساعت پیش لویی دوباره به هری زنگ زده بود و هری باز بهش محل نداده بود و زود تلفن رو قطع کرده بود. لویی از این رفتارهای هری داشت آسیب میدید. فکر میکرد رفتن به یه سفر کاری نباید باعث بشه که اون همچین رفتارایی ببینه.
با فکر هری آهی کشید و به آسمون نگاه کرد. آسمون پراز ستاره لویی رو بیشتر یاد هری انداخت. هری واقعا ستارش بود. اونا خیلی وقتا میرفتن پشت بوم آپارتمانشون و توی بغل هم دیگه ستاره ها رو میدیدن. لویی همیشه میگفت که هری تنها ستاره ی زندگیشه. هری هم بغلش میکرد. صورت لویی رو میگرفت بین دستاش و میگفت که کیتینش خورشیدیه که باعث میشه اون ستاره نور بگیره.
YOU ARE READING
Who Like Me [L.S] *completed*
Fanfiction(completed) هری نادیده گرفت چشماش رو بست فقط برای اینکه لوییش رو نگه داره لویی دروغ گفت پنهان کاری کرد فقط برای اینکه هریش رو خوشبخت کنه . . . . ولی همیشه اونطوری نمیشه که ما پیش بینی میکنیم Larry Ziam