هی گایز
ووت بدین شروع کنین آخر پارت حرف بزنیم
.
.
.انگار یه وزنه ی سنگین توی سرش گذاشته بودن و ته دریا رهاش کردن.
گیج و منگ بود و اصن توجهی به کلماتی که آستن با تموم وجودش و درد بی نهایتی که توی قلبش بود، بهش گفت نداشت. هنوزم بوی آهن و خون توی سرش بود.
با صدای در چشماشو باز کرد. آستن رفته بود. یاد پسر کوچولوش افتاد، شاید تا قبل از خبر ازدواج هری میتونست دلشو با پسرش خوش کنه ولی الان حس میکرد حتی نمیتونه نفس بکشه، انگار هیچ هوایی وجود نداشت و توی یه خلع بزرگ گیر کرده.
فکر ازبین بردن خودش به روش های مختلف توی سرش چرخ میزد. حس میکرد دیگه چیزی توی این زندگی نداره که بخواد بمونه، همه چی فقط باعث میشن که اون بیشتر و بیشتر بخواد نباشه.
چشماشو بست.
یه جفت چشم سبز دوباره جلوش ظاهر شدن که با لبخند نگاهش میکردن.
غده های اشکیش دوباره و دوباره فعال شدن. چرا زندگیش به این یه جفت چشم بسته بود.
چه خیال خامی داشت که با ازدواج میتونه اونو از سرش بیرون کنه. ولی انگار هرچی بیشتر از ازدواجش میگذشت بیشتر میفهمید که خودشو توی مردابی انداخته که فقط هرروز بیشتر توش فرو میره، تا جایی که دیگه نخواد ادامه بده، خودشو توی مرداب خلاص کنه و به همه ی دردای قلب و روحش پایان بده.
سردرد امونش رو بریده بود، به سختی دکمه ی پرستاری رو زد تا شاید مسکن بتونه اونو از درد و فکر و خیال حداقل برای چند ساعتی رها کنه.
...اون یه جمله گفت و تماس رو قطع کرد. ولی هری هنوزم با بهت به گوشیش نگاه میکرد.
صدای مسیج گوشیش بلند شد و آدرس یه بیمارستان و شماره ی اتاق نوشته شده بود.
هول شد، فکرای وحشتناکی توی سرش اومدن، نکنه آستن بلایی سر لویی آورده و حالا میخواد هریم با دیدنش عذاب بده.
سریع از اتاقش اومد بیرون، زین روی مبل داشت چرت میزد که با صدای پای هری از خواب پرید و بالافاصله با دیدنش از جاش بلند شد.
_کجا میری؟
زین با چشمایی که سعی میکرد به زور بازشون نگه داره و سعی در هوشیار نگه داشتن خودش داشت پرسید_باید برم بیمارستان.
هری گفت و به سرعت از زین رد شد، زین بالافاصله پشتش رفت و گرفتش
_بیمارستان برا چی؟ چیشده؟
_زین وقت ندارم باید زود خودمو بهش برسونم نمیدونم چی شده.
هری با عجله گفت و خودشو از دست زین آزاد کرد و از خونه خارج شد. زین خواست دنبالش بره ولی یاد اما افتاد. نمیتونست دخترشو تنها بزاره،گوشیشو درآورد و شماره ی لیام رو گرفت.
YOU ARE READING
Who Like Me [L.S] *completed*
Fanfiction(completed) هری نادیده گرفت چشماش رو بست فقط برای اینکه لوییش رو نگه داره لویی دروغ گفت پنهان کاری کرد فقط برای اینکه هریش رو خوشبخت کنه . . . . ولی همیشه اونطوری نمیشه که ما پیش بینی میکنیم Larry Ziam