فلش بک 7سال قبل
.
.
.
_هی بیب کجایی، من این میزو بخاطر تو چیدم، منتظرتم، نمیای؟صداش از سالن میومد. زین گوشه اتاق کنار تخت روی زمین جلوی آیینه توی خودش جمع شده بود. هوا سرد نبود ولی اون داشت میلرزید.
بدنش درد میکرد و میسوخت. از کمرش خون میومد ولی اون اصلا متوجه نبود. احتمالا جای برخورد سگک تیز کمربند اون بود که کل کمرش رو گرفته بود. نگاهش به آیینه افتاد، باعث تعجب بود ولی حالش از خودش بهم خورد.
کبودیای بدنش بهش دهن کجی میکردن. تا کی قرار بود این وضع ادامه پیدا کنه؟ اون معروف بود، پولدار بود، چرا باید تن به همچین زندگی خفت باری میداد؟ فقط بخاطر علاقش به اون؟ یا شایدم علاقش به یه چیز دیگه؟
از دو سال پیش که این رابطه رو شروع کرده بود تا حالا خیلی اتفاقا افتاده بود، ولی این چند ماه اخیر دیگه غیرقابل تحمل شده بود، هر روز زخما و کبودیای جدید، بعضی وقتا هم مثل امشب از همیشه شدیدتر میشد.
شاید باید به حرفای هری گوش میداد. باید از این خونه میرفت. خیلی وقت نداشت به این چیزا فکر کنه چون میدونست منتظر گذاشتن اون، کبودیای بیشتری براش به همراه داره.
به سختی بلند شد، لباساشو از زمین جمع کرد ولی پاره بودن اونا اینو بهش فهموند که اینا هم مثل صدها لباس قبلیش دیگه قابل استفاده نیستن.
از کمد لباسای جدیدی برداشت و پوشید. با ترس و استرس از اتاق خارج شد و به سمت سالن رفت.
نور کم شمع های توی سالن اونجا رو روشن کرده بودن. میز مستطیل شکل بزرگی وسط سالن بود و پر شده بود از غذاهای هوس انگیز ولی زین بدون توجه به اونا فقط رفت و سرجاش نشست.
_خوش اومدی عزیزم. دیگه داشتم میومدم دنبالت.
زین با درد روی صندلی نشست. هیچ ایده ای نداشت که بعداز صرف این شام به ظاهر رمانتیک قراره چه اتفاقی بیوفته، البته شاید اعتراضی هم نداشت، به هرحال اینا کار خودش بود.
_میدونم یکم اذیتت کردم، من واقعا متاسفم بیب، این میز رو برای عذرخواهی از تو چیدم. خوشت اومد؟
زین نمیخواست تو چشمای اون نگاه کنه ولی مجبور بود. به سختی سرشو تکون داد.
_بیبی من مطمئنم دهنتو به فاک ندادم که الان از کلمات استفاده نمیکنی.
آستن بعداز حرفش لبخندی زد و از جاش بلند شد.
زین ترسید، توی صندلیش فرو رفت که این باعث درد بیشتر شد. حس میکرد کمرش داره آتیش میگیره. خواست از جاش بلند شه که آستن بهش رسید.
_یا شایدم لازمه اینکارو بکنم، هوم؟ تو اینو میخوای زینی؟
زین نمیتونست درد و سوزش کمرشو تحمل کنه از طرفیم نمیتونست توی این فاصله نزدیک با آستن از جاش تکون بخوره.
YOU ARE READING
Who Like Me [L.S] *completed*
Fanfiction(completed) هری نادیده گرفت چشماش رو بست فقط برای اینکه لوییش رو نگه داره لویی دروغ گفت پنهان کاری کرد فقط برای اینکه هریش رو خوشبخت کنه . . . . ولی همیشه اونطوری نمیشه که ما پیش بینی میکنیم Larry Ziam