Part 10

1.4K 260 12
                                    

هی گایز
ووت ووت ووت
سخت نیست اصلا
اون ستاره ی کوچولو موچولو رو یه انگشت بزنین
.
.
.

لویی با اینکه به شدت درگیر خرید شرکت، کارای قانونیش و اسباب کشی بود، ولی بازم هر روز سر ساعت 4 خونه بود.

این روزا سعی میکرد کمتر کثیف کاری و ریخت و پاش کنه و هری هم متوجه این تغییر رفتارش شده بود.

هری عادت داشت لباسای کثیف لویی رو از سرتاسر خونه پیدا کنه ولی حالا همشون توی سبد رخت چرکا بودن یا ماگای لویی که همه جا پیدا میشدن الان همشون توی ماشین ظرفشویی بودن.

لویی از روند کاراش خیلی راضی بود، انگار همه ی کاراش خودشون درست میشدن. مثل گیروگورای قانونی ملک که لویی فکر میکرد 6ماه باید بخاطرش بدوعه یا پیدا کردن شرکت جدید یا حمل و نقل وسایل اون گروه بزرگ.

کارا مثل آب خوردن پیش میرفت، انگار یه نیرویی از بیرون کارارو برای لویی ردیف میکرد.

ولی اوضاع برای هری اینقدر گل و بلبل نبود. اون قرارداد جدید بسته بود و باید مثل همیشه فشرده و سریع کار میکرد.

تازه با خواننده قبلی هم به مشکل کپی رایت برخورده بود و اینم مضاف بر کارای خودش نیاز به وقت و دوندگی دا‌شت.

شبا ساعت 10 میرسید و دلش میخواست فقط بخوابه. یه جورایی زندگی هری عجیب بهم پیچ میخورد و هر روز یه مشکل جدید پیدا میکرد و لویی همه مشکلاتش خود به خود حل میشدن.

لویی توی دفتر جدید نشسته بود، هنوز همه چیز رو جابه جا نکرده بودن ولی دفتر لویی مرتب بود. مندی وارد دفتر شد. توی دستش یه جعبه ی بزرگ مشکی رنگ بود.

_اینو روی یکی از میزا بود. نشونی نداره، فقط روی کارتش اسم تو بود.

لویی سری تکون داد و مندی از دفتر خارج شد.

لویی رفت سر وقت جعبه، درشو باز کرد، کلی گل رز قرمز توی جعبه بود با یه کارت، کارت رو باز کرد.

(با آرزوی بهترین ها برای بهترینم لویی)

لویی با فکر اینکه هری اینو براش فرستاده خندید و چند بار گلارو بو کرد و بوسید. از این کار هری خیلی خوشحال شده بود.

میخواست بهش تلفن بزنه ولی گذاشت توی خونه درست و حسابی ازش تشکر کنه.

تا بعدازظهر که بره خونه خوشحال بود. عصر وقتی وارد خونه شد. خواست بره طبقه بالا که هری با یه کیک توی دستش و بادکنک توی دست دیگش اومد جلوش.

لویی با چشمای گشاد شده، صحنه ی روبرو‌شو میدید. باورش نمیشد هری اینکارارو براش کنه. بنظرش همون جعبه ی گل کافی بود.

_شرکت جدید مبارک عزیزم.
هری گفت و آروم لبای لویی رو بوسید. لویی دستشو دور گردن هری انداخته بود و توی همون حالت گفت.
_ممنونم هزا، اینا خیلی قشنگن.

هری نوک بینی لویی رو بوسید.
_همه چی برای تو کیتن.
...

اونا با شوخی و خنده کیکیشونو خوردن، البته اون قسمت کمی که رو صورت هری نبود رو، چون لویی عادت داشت کیک رو روی صورت هری بخوره نه توی ظرف.

هری صورتشو تمیز کرد و برگشت پیش لویی که روی کاناپه ولو شده بود. سر لویی رو بلند کرد و گذاشت روی پای خودش.

همونطور که موهای لویی رو مثل همیشه نوازش میکرد به صورت بی نقص کیتنش هم نگاه میکرد.

_هری نمیخوای این دوستتو به من معرفی کنی؟حتی اسمشم به من نگفتی! اون خیلی کار بزرگی برام کرده، دوست دارم حداقل بتونم ازش تشکر کنم.

_حتما کیتن بزودی همدیگه رو میبینین، اسمشم حتما فراموش کردم بهت بگم. اون زینه. اون روز که اومد استودیو گفتم برنامه ی یه سفر چهار نفره رو ترتییب بدیم تا با زین و دوست پسرش بریم.

لویی سرشو بالا گرفت و به صورت هری نگاه کرد. لویی چیزی از گذشته ی هری نمیدونست اون حتی درست زین رو نمیشناخت.
_این زین همونی نیست که دوست پسر سابق جکسون بوده؟

هری با اومدن اسم جکسون از دهن لویی فکشو روی هم سایید. اون تا کی قراره تو زندگیش باشه؟
_تو از کجا میدونی؟

لویی فهمید لحن هری عوض شده و دیگه اینقدر باهوش بود که بفهمه بخاطر چی اینطور شده.

یکی از دستای هری رو گرفت و در حالی که نوازشش میکرد گفت
_خب اون یکم برام راجع به دوست پسر سابقش که ولش کرده و یکی از دوستاش هم تو این کار بی تاثیر نبوده گفت. اون دوستش تو بودی نه ؟ برای همین رابطتون بد بود؟

هری نمیخواست واکنش بدی جلوی لویی نشون بده ولی کم کم داشت عصبانی میشد. صحنه بوسه ی اونا جلوی چشمش اومده بود. به خودش قول داده بود هیچوقت چیزی راجع بهش به لویی نگه ولی این داشت سخت میشد.

_من فکر میکردم شما برای کار با هم بودین نه دردودل .

لویی از جاش بلند شد و نشست رو به روی هری
_هری چرا نمیخوای من چیزی بدونم؟ مگه غیراز این بوده؟

هری موهاشو با دستش به عقب فرستاد و کلافه نفسشو بیرون داد سعی میکرد لحن و تن صداش اصلا بالا نره.

_معلومه که بوده، چرا فکر کردی اون مریض روانی به تو حقیقت رو میگه؟ اصلا فکر کردی چرا یهو اومده سمتت؟ جکسون با اون کمپانی غولش چرا باید بخواد یه عکاس دیگه به غیراز عکاسای حرفه ای خودش ازش عکس بگیرن؟

لویی سرشو تکون داد و گیج گفت
_وقتی از دفترش زنگ زدن فقط گفتن اون از عکسای جدیدم خوشش اومده و دنبال یه عکاس جوون میگرده و م...

هری پرید وسط حرفش
_لویی تو واقعا باور کردی؟

لویی فقط به هری نگاه کرد، بعداز چند ثانیه گفت
_پس بهم بگو، بگو تو سرش چی میگذره، بگو تو قدیم چه اتفاقی افتاده.

هری فهمید دیگه وقتشه که همه چیز رو به لویی بگه، درسته اون آستن رو تهدید کرده ولی حرف آخر آستن اذیتش میکرد، از اون روانی همه چی بر میومد. شاید بهتر بود لویی همه چیو بدونه. فکر کرد لازم نیست از زین اجازه بگیره تا برای لویی همه رو تعریف کنه. فعلا زندگیش و امنیت لویی براش مهم تر بود.

_باشه بهت میگم.

Who Like Me [L.S] *completed*Where stories live. Discover now